شماره ٢٢٨: اگر حسرت پرستى خدمت ترک تمنا کن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
اگر حسرت پرستى خدمت ترک تمنا کن
زمطلب هر چه گم گردد در بين آينه پيدا کن
زخود نگذشته ئى از محمل ليلى چه ميپرسى
غبارت باقى است آرايش دامان صحرا کن
تجلى از دل هر ذره شور چشمکى دارد
گره در کار بينائى ميفگن ديده ئى واکن
محيط بى نيازى در کنار عجز ميجوشد
تو اى موج از شکست خويش غواصى مهيا کن
درين محفل که چشم او ادب ساز حيا باشد
برفع خجلتت قلقل زسنگ سرمه مينا کن
درين ويرانه تا کى خواهى احرام هوس بستن
جهان جائى ندارد گر توانى در دلى جا کن
بفکر نيستى خون خوردن و چيزى نفهميدن
سرى دزديده ئى در جيب حل اين معما کن
بهار بسملى دارى زسير خود مشو غافل
طپيدن گر بحيرت زد گلى ديگر تماشا کن
اثر پردازئى تمثال تشويشى نميخواهد
بيک آينه ديدن چاره معدومى ما کن
زساز پرفشانيها عرق ميخواهد افسردن
غبار ساحلم را اى حيا بگداز و دريا کن
کار عرصه سامان تماشا بيشتر دارد
زباغ رنگ وبو بيرون نشين و سير گلها کن
درينجا گرم نتوان يافت جاى هيچکس (بيدل)
سراغ امن خواهى سر بزير بال عنقا کن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید