شماره ٢١٨: از تب شوق که دارد اينقدر تاب استخوان

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
از تب شوق که دارد اينقدر تاب استخوان
کز طپش چون اشک شمعم ميشود آب استخوان
از خيال کشتنم مگذر که بيتاب ترا
ميزند بال نفس در نبض سيماب استخوان
عمرها شد دارد استقبال شوق ناوکت
پيش پيش پيکرم يک تير پرتاب استخوان
هر کجا درد تو باشد مطرب ساز جنون
همچو نى مستغنى است از تار و مضراب استخوان
آشيان زخم تيغ کيست يارب پيکرم
عمرها شد شمع ميچيند بمحراب استخوان
گر حريف درد الفت گشته ئى هشيار باش
همچو شاخ آهو اينجا ميخورد تاب استخوان
نرم خويانرا بزندان هم درشتى راحتست
از براى مغز دارد پرده خواب استخوان
پرده دار عيب منعم نيست جز اسباب جاه
ميشود در فربهى در گوشت ناياب استخوان
سخنى دنيا طربگاه حريصانست و بس
ميشود سگ را دليل سير مهتاب استخوان
اين سگان از قعر دريا هم بيرون مى آورند
گر همه چون گوهراندازى بکرداب استخوان
در مقامى کارزوها بسمل حسرت کشى است
اى هما کم نيست از يک عالم اسباب استخوان
آسمان بيگانگان را قابل سختى نديد
جز بدست آشنا نفروخت قصاب استخوان
ماهى اين بحر اخضر مطلب ناياب کيست
عالمى را چون مه نو گشت قلاب استخوان
صبح تا دم ميزند (بيدل) هجوم شبنم است
گر نفس بر لب رسانم ميشود آب استخوان



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید