شماره ٢١٣: آگهى تا کى کند روشن چراغ خويشتن

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
آگهى تا کى کند روشن چراغ خويشتن
عالمى را کشت اينجا در سراغ خويشتن
رفت اياميکه غبر از نشه ام در سر نبود
ميخورم چون سنگ اکنون بر دماغ خويشتن
همچو شمع کشته دارم با همه افسردگى
اينقدر آتش که ميسوزم بداغ خويشتن
پا زدم از فهم هستى بر بهشت عافيت
سير خويش افگند بيرونم زباغ خويشتن
روشنان هم ظلمت آباد شعور هستى اند
نيست تا خورشيد زپاى چراغ خويشتن
اين بيابان هر چه دارد حايل تحقيق نيست
گر نپوشد چشم ما گرد سراغ خويشتن
تا گره از دانه واشد ريشه ها پرواز کرد
کس چه سازد دل نميخواهد فراغ خويشتن
هر چه گل کرد از بساط خاک هم در خاک ريخت
باده ما ماند حيران اياغ خويشتن
محرمى پيدا نشد (بيدل) بفهم راز دل
ساخت آخر بوى اين گل با دماغ خويشتن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید