شماره ٢٠٤: باد آن فرصت که ما هم عذر لنگى داشتيم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
باد آن فرصت که ما هم عذر لنگى داشتيم
چون شرر يک پرزدن سازد رنگى داشتيم
دل نياورد از ضعيفى تاب درد انتظار
ورنه ما هم شيشه وارى نذر سنگى داشتيم
عافيت چون موج شست از نقش ما گرد نمود
تا شکست دل پرافشان بود رنگى داشتيم
ياس گل کرد از نفس آئينه ما صاف شد
آرزو چندانکه ميجوشيد رنگى داشتيم
خودنمائى هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آئينه ما بود ننگى داشتيم
عشق نپسنديد ما را هرزه صيد اعتبار
ورنه در کيش اثر عبرت خندنگى داشتيم
ناله ما گوش کردن صرفه ياران نکرد
در نفس با اين ضعيفيها تفنگى داشتيم
جز فرو رفتن بجيب عجز ننموديم هيچ
همچو شمع آئينه در کام نهنگى داشتيم
حيرت آنجلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم ميخورد جنگى داشتيم
تا سپند ما بحرف آمد خموشى دود کرد
بيتو در محفل نواى سرمه رنگى داشتيم
هر قدر واگشت مژگان دلير از ما دور ماند
چشم تا پوشيده بود آغوش تنگى داشتيم
زندگى (بيدل) دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستى همين معجون بنگى داشتيم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید