شماره ٢٠٢: هيهات تا که از نظرم رفت دلبرم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
هيهات تا که از نظرم رفت دلبرم
من خاک ره بسر چه کنم خاک بر سرم
پوشيد چشم از دو جهان گرد رفتنش
آئينه نقش پاست بهر سو که بنگرم
بيمار ياس بر که برد شکوه الم
داغم زناله ئى که تهى کرد بسترم
زين عاجزى کسى چه بحالم نظر کند
سوزن بديده ميشکند جسم لاغرم
فرياد من زشمع بگوش که ميرسد
هر چند بال ناله کشم رنگ بى پرم
گرمى در آتش تب و تابم نفس گداخت
خاکسترى مگر بکشد در ته پرم
جيب ملامتم زتظلم بهانه جوست
مژگان بهر که باز کنم سينه ميدرم
در دامنى که دست زنم از ادب شلم
بر وعده ئى که گوش نهم از حيا کرم
اکنون کجاست حوصله و کو اميد عيش
مى پيش ازين نبود که کم شد زساغرم
اياش در عدم بسراغم رضا دهند
تا من بدان جهان دوم و بازش آورم
بر فرق بيکسم که نهد دست داغ دل
در ماتمم که گريه کند ديده ترم
(بيدل) کجا روم زکه پرسم مقام يار
آواره قاصد نفسم نامه مى برم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید