شماره ١٨٩: وحشتى کوتا وداع اينهمه غوغا کنم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
وحشتى کوتا وداع اينهمه غوغا کنم
نغمه سازد و عالم را صداى پا کنم
هيچ موجى از کنار اين محيط آگاه نيست
من زخود بيرون روم تا ساحلى پيدا کنم
ناخنى در پرده طاقت نمى يابم چو شمع
ميزنم آتش بخود تا رفع خارپا کنم
يکنفس آگاهيم چون صبح بود اما چه سود
گرد از خود رفتنم نگذاشت چشمى واکنم
ميشود در انتظارت اشک و ميريزد بخاک
حسرت چندى که من با خون دل يکجا کنم
حيرت از ايام وصلم فرصت يادى نداد
کز بهار رفته رنگى در خيال انشا کنم
گرد راه حسرتم وامانده جولان شوق
بايدم از خويش رفت آندم که ياد پا کنم
تاجر عمرم ندارم غير جنس کاستن
به که با اين سود خجلت هم بخود سودا کنم
هر سو مويم درين وادى براهى رفته است
اى طپيدن مهلتى تا جمع اين اجزا کنم
يار گرم پرسش و من بيخبر کو انفعال
تاز موج آب گرديدن سرى بالا کنم
عمر من چون شعله تصوير در حيرت گذشت
بخت کو تا يکشرر راه طپيدن واکنم
شوخى امواج آغوش وداع گوهر است
عالمى سازم تهى تا در دل خود جا کنم
کلفت امروز هرچند آنقدرها بيش نيست
ليک کورنگى که بر گردانم و فردا کنم
اعتبارات جهان حرفيست من هم بعد ازين
جمع سازم احتياج و نامش استغنا کنم
بيدماغى اينقدر سامان طراز کس مباد
خانه بايد سوختن تا آتشى پيدا کنم
در تخيل ساقى اين بزم ساغر چيده است
تا بکى بينم پر طاوس و مستها کنم
(بيدل) از گردون نصيب من همان لب تشنگى است
گر همه مانند ساحل ساغر از دريا کنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید