شماره ١٦٦: نفس را بعد ازين در سوختن افسانه ميسازم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
نفس را بعد ازين در سوختن افسانه ميسازم
چراغى روشن از خاکستر پروانه ميسازم
بفکر گوهر افتاده است موج بيقرار من
کليد شوق از آرام بيدندانه ميسازم
خيال مصرع يکتائيش بى پرده ميگردد
بمضمونى که خود را معنى بيگانه ميسازم
نيم آينه اما در خيالش صنعتى دارم
که تا نقش تحير ميکشم بتخانه ميسازم
سراپا خار خارم سينه چاک طره يارم
بجسمم استخوان تا صبح گردد شانه ميسازم
محبت در عدم بى نشه نپسندد غبارم را
همان گرد سرت ميگردم و پيمانه ميسازم
دم ليلى نگاهان گرد تعمير جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه ميسازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بى پر و بالى
قفس چندانکه تنگى مينمايد دانه ميسازم
دماغ طاقتى کو تا توان گامى زخود رفتن
سرشکى ناتوام لغزش مستانه ميسازم
سر و برگ تسلى ديده ام وضع عبارت را
براى يکمژه خواب اينقدر افسانه ميسازم
بکام عشرتم گر واگذارى حاصل امکان
دو عالم ميدهم برباد و يک ديوانه ميسازم
مبادا (بيدل) آنگنجى که ميگويند من باشم
مرا هم روزگارى شد که با ويرانه ميسازم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید