شماره ١٤٩: من خاکسار گردن زکجا بلند کردم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
من خاکسار گردن زکجا بلند کردم
سر آبله دماغى ته پا بلند کردم
درو بام اوج عزت چقدر شکست پستى
که غبار هرزه تا زمن و ما بلند کردم
نفسى زوهم گل کرد زفسونگه تعين
چو سحر دماغ اقبال بهوا بلند کردم
زکجا نواى هستى در انفعال واکرد
که هزار دست حاجت چو گدا بلند کردم
صف غيرت خموشى علمى نداشت در کار
بچه سنگ خورد مينا که صدا بلند کردم
طلب گدا طبيعت نشناخت قدر عزت
خم پايه اجابت بدعا بلند کردم
ره وهم زير پا بود تگ و هم دور فهميد
که برنگ شمع گردن همه جا بلند کردم
سر و کار خودسريها ادب امتحانى داشت
عرق نگون کلاهى زحيا بلند کردم
سحرى نظر گشودم بخيال سرونازى
زفلک گذشت دوشم مژه تا بلند کردم
بهزار ناز گل کرد چمن نياز (بيدل)
که سر ادب بپايش چو حنا بلند کردم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید