شماره ١١١: قابل بار امانتها مگو آسان شديم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
قابل بار امانتها مگو آسان شديم
سرکشيها خاک شد تا صورت انسان شديم
در عدم جنس محبت قيمت کو نين داشت
تا نفس واکرد دکان همچو باد ارزان شديم
اى بسا نقشى که آگاهى بياد ما شنيد
تاکنون زيب تغافلخانه نسيان شديم
گفتگو عمرى نفسها سوخت تا انجام کار
همچو شمع کشته در زير زبان پنهان شديم
سود اگر در پرده خون ميشد زبانى هم نبود
چون مه از عرض کمال آينه نقصان شديم
پيکر ما را چو گردون بى سبب خم کرده اند
در ميان گوئى نبود آندم که ما چون کان شديم
غنچه ما عرض چندين برگ گل دربار داشت
يک گريبان چاک اگر کرديم صد دامان شديم
هر کسى ويرانه خود را عمارت ميکند
ما بتعمير دل بى پا و سر ويران شديم
آينه در زنگ مژگانى بهم آورده بود
چشم تا وا شد بروى نيک و بد حيران شديم
بى تميزى داشت ما را نازپرورد غنا
آخر از آدم شدن محتاج آب و نان شديم
زين لباس سايگى گز شرم هستى تيره است
نور او پوشيد ما را هر قدر عريان شديم
اينقدرها حسرت آغوش هم ميبوده است
هر که شد چشم تماشاى تو ما مژگان شديم
هيچ نتوان بست نقش خجلت از کمفرصتى
رنک ما پيش از وفا بشکست اگر پيمان شديم
پشت دستى هم نشد ريش از ندامتهاى خلق
طبع ما وقتى پشيمان شد که بيدندان شديم
(بيدل) از ما عالمى بادرس معنى آشناست
ما بفهم خود چرا چون حرف و خط نادان شديم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید