شماره ١٠١: عمريست چون نفس بطپيدن فسانه ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
عمريست چون نفس بطپيدن فسانه ام
از عافيت مپرس دلست آشيانه ام
در قلزمى که اوج حضيضش تحير است
موج خيالم و بخيالى روانه ام
آهم چو دود آتش ياقوت گل نکرد
واسوخته است در گره دل زبانه ام
خط غبار آفت نظاره است و بس
بيصرفه نيست اين که شناسد زمانه ام
نيش حسد بوضع ملايم چه چه ميکند
چون موم آرميده بزنبور خانه ام
ايچرخ بيش ازين اثر زحمتم مخواه
چون دل بسست تير نفس را نشانه ام
اشکى بصد گداز جگر جمع ميکنم
چون شمع زندگيست باين آب و دانه ام
خجلت بعرض جوهر من خنده ميکند
موى زچشمى رسته مغرور شانه ام
آن شور طالعم که درين بزم خواب عيش
در چشم عالمى نمکست از فسانه ام
بى اختيار ميروم از خويش و چاره نيست
تا کى کشد عنان نفس از تازيانه ام
خاکم بباد رفت و نرفت از جبين شوق
يکسجده وار حسرت آن آستانه ام
آسوده تر زآب گهر خاک ميشوم
پرواز در کنار فسردن بهانه ام
موج فضول محرم وصل محيط نيست
بيطاقتى مباد زند بر کرانه ام
(بدل) اسير حسرت از آنم که همچو شمع
در رهگذار سيل فتاده است خانه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید