شماره ٩٥: عمرها شد عرق از هستى مبهم داريم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
عمرها شد عرق از هستى مبهم داريم
چون سحر در نفس آينه شبنم داريم
قدردان چمن عافيت خويش نه ايم
چه توان کرد نصيب از گل آدم داريم
يکنفس آينه انس نپرداخت نفس
فهم کن اينهمه بهر چه زخود رم داريم
کم و بيش آنچه کسى داشت رها کرد و گذشت
فرض کرديم کزين داشته ما هم داريم
زندگى پرده سحر است چه بايد کردن
عشرت هر دو جهان زين دو نفس غم داريم
نگسست از دل ما حسرت ايام وصال
دامنى رفته زدستى است که محکم داريم
با همه ذوق طلب طاقت ديدار کراست
اين هوس به که بر آينه مسلم داريم
غير تسليم زما هيچ نمى آيد راست
پا و سر چون خط پرکار بيک خم داريم
گر فضولى نشود ممتحن بست و گشاد
گنجها بر کف دستى است که بر هم داريم
عذر احباب تلافيگر آزار مباد
کوشش زخم بسامان چه مرهم داريم
با همه ربط وفاق اينچه دل افشاريهاست
سبحه سان پا بسر آبله ئى هم داريم
شکر هم (بيدل) از آثار نفاقست اينجا
الفت آنگه گله پيداست حيا کم داريم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید