شماره ٩٤: عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
عمرها شد از ادب موج گهر در دامنم
ننگ لغزيدن ندارم پاى سر در دامنم
با حلاوت آنقدر جوشيدم از ياد لبى
کارزوچين شد چو بند نيشکر در دامنم
تا عرق با شدنم اشکى دگر در کار نيست
چون جبين شرمساران چشم تر در دامنم
بر کمر دارند دامن وحشت آهنگان و من
وحشتى دارم که مى بندد کمر در دامنم
ميزدم پائى بغفلت فتنه ها واکرد چشم
خفته بود آشوب چندين دشت و در در دامنم
بيش ازين نتوان در پرواز گمنامى زدن
کز خجالت ريخت عنقا بال و پر در دامنم
نااميد وحشتم از بيدماغيها مپرس
بسکه چيدم نيست از دامن اثر در دامنم
عشق زافسون نفس هيهات آگاهم نکرد
چنگ زد اين خار غم پر بيخبر در دامنم
با فلک گفتم ره صحراى عجزم طى نشد
گفت منهم چون تو حيران سفر در دامنم
در چه سامانست (بيدل) کسوت مجنون من
تا گريبان در خيال آيد سحر در دامنم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید