شماره ٨١: شور آفاقست جوشى از دل ديوانه ام

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شور آفاقست جوشى از دل ديوانه ام
چون گهر در موج دريا ريشه دارد دانه ام
تانگه بر خويش جنبد رنگ گردانده است حسن
نيست بيرون وحشت شمع از پر پروانه ام
شوخى نظمم صلاى الفت آفاق داشت
عالمى شد آشنا از معنى بيگانه ام
يکجهان حسرت لب از چاک دلم واکرده است
غير زلفت کيست تا فهمد زبان شانه ام
گردبادم غافل از کيفيت حالم مباش
يادى از ساغرکشان مشرب ديوانه ام
بلبل من اينقدر حسرت نواى درد کيست
پرده هاى گوش در خون ميکشد افسانه ام
خاک من انگيخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه ام
رنگ بنيادم نظرگاه و عالم آفت است
سيل پرورده است اگر خاکيست در ويرانه ام
کلفت دل هيچ جا آغوش الفت وا نکرد
از دو عالم برد بيرون تنگى اينخانه ام
بر دماغم نشه ميناى خوددارى مبند
ميدمد لغزش چو اشک از شيوه مستانه ام
قامتى خم کرده ام از ضعف آهى ميکشم
يعنى از حسرت متاعى با کمان همخانه ام
گردش رنگى در انجام نفس پر ميزند
برده است از هوش چشمکهاى اين پيمانه ام
آنقيامت مزرعم (بيدل) که چون ريگ روان
صد بيابان ميدود از ريشه آنسو دانه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید