شماره ٦٦: شب که عبرت را دليل اين شبستان يافتم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شب که عبرت را دليل اين شبستان يافتم
هر قدر چشمم بخود وا شد چراغان يافتم
جام مى خميازه جمعيت آفاق بود
قلقل مينا شکست رنگ امکان يافتم
سير اين هنگامه ام آگاه کرد از ما و من
ناله ئى گم کرده بودم در نيستان يافتم
سايه ژوليده موئى از سر من کم مباد
پشم اگر رفت از کلاهم سنبلستان يافتم
هر کسى چون گل درين گلشن برنگى ميکش است
لب بساغر باز کردم بيره پان يافتم
عمرها مى آمد از گردونم آهنگى بگوش
پرده تا بشگافت دوکى را غزلخوان يافتم
سير کردم از بروج اختران تا ماه و مهر
جمله را در خانه هاى خويش مهمان يافتم
ربط اجزاى عناصر بسکه بى شيرازه بود
هر يکى را چار موج فتنه طوفان يافتم
ميوه باغ مواليد آنقدر ذوقم نداد
از سه پستان شير دوشيدم شبستان يافتم
بر رعونت ناز تمکين داشت تيغ کوهسار
جوهرش را درد م صبحى پرافشان يافتم
دشت را نظاره کردم گرد دامن بود و بس
بحر را ديدم نمى در چشم حيران يافتم
آسمان هر گه مهيا کرد آغوش هلال
پستى ئى را از لب اين بام خندان يافتم
خانه خورشيد جاروب تأمل ميزند
سايه را آنجا چراغ زير دامان يافتم
صبح تا فرصت شمارد شمع دامن چيده بود
از تلاش زنده گانى مردن آسان يافتم
مورى روزى دانه ئى مى برد در زيرزمين
چون برون افگند خال روى خوبان يافتم
آن صما روقى که ميرست از غبار کوچها
چشم ماليدم شکوه چتر شاهان يافتم
موى مجنون رنگى از آشفتگى پرواز داد
گرد چينى خانه فغفور و خاقان يافتم
چشمه اسکندر آبش موج در آينه داشت
کوس اقبال سليمان شور مرغان يافتم
نااميدى بسکه سامان طمع در خاک ريخت
ريگ صحراى قيامت جمله دندان يافت
عالمى گردن برعنائى کشيد و محو شد
مجمع اين شيشها در طاق نسيان يافتم
هر زمينى ريشه وهمى دگر مى پرورد
ريش زاهد شانه کردم باغ رضوان يافتم
سربريدن در طريق وهم رسم ختنه داشت
نفس کافر را درين صورت مسلمان يافتم
حرص واماند از تردد راحت استقبال کرد
پاى خر در گل فرو شد گنج پنهان يافتم
خلق زحمت ميکشد در خورد تمييز فضول
ناقه مست و بار بر دوش شتربان يافتم
هر کرا جستم چو من گمگشته تحقيق بود
بى تکلف کعبه راهم در بيابان يافتم
چرخ هم نگشود راه خلوت اسرار خويش
دامن اين هفت خلعت بى گريبان يافتم
(بيدل) اينجا هيچکس از هيچکس چيزى نيافت
پرتو خورشيد بر مهتاب بهتان يافتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید