شماره ٦٤: شب جوش بهارى بدل تنگ شکستم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شب جوش بهارى بدل تنگ شکستم
گلچيد خيالت و و من رنگ شکستم
مژگان بهم آوردم و رفتم بخيالت
پرهيز تماشا بچه نيرنگ شکستم
خلوتکده غنچه طربگاه بهار است
در ياد تو خود را بدل تنگ شکستم
هر ذره بکيفيت دل مست خروشى است
اين شيشه ندانم بچه آهنگ شکستم
بى برگيم از کلفت افسرده دليهاست
دستى که ندارم ته اين سنگ شکستم
آخر بدرياس زدم حلقه پيرى
فرياد که بى چنگ شد و چنگ شکستم
خون گشتن دل باعث واماندگيم بود
تا آبله ئى در قدم لنگ شکستم
گرد هوسى چند نشاندم بتغافل
کونين صفى بود که بى جنگ شکستم
شبگير سرشک اينهمه کوشش نپسندد
در لغزش پا منزل و فرسنگ شکستم
در بزم هوس مستى اوهام جنون داشت
صد ميکده مينا بسر سنگ شکستم
از شش جهتم گرد سحر آينه دار است
چون شمع چگويم چقدر رنگ شکستم
خون در جگر از شيشه خالى نتوان کرد
بيدرد دلى داشتم از ننگ شکستم
(بيدل) نکشيدم الم هرزه نگاهى
آينه راحتکده رنگ شکستم
شب که آينه آن آينه رو گرديدم
جلوه ئى کرد که من هم همه او گرديدم
ساغر بيخوديم نشه پروازى داشت
رنگها بسکه شکستم همه بو گرديدم
حاصل ريشه اميد ازين مزرع وهم
بيش ازين نيست که پامال نمو گرديدم
وضع اين ميکده واماندگى و بيکاريست
محرم پاى خم و دست سبو گرديدم
زخمها داشتم از جوهر آينه راز
صنعتى کرد تحير که رفو گرديدم
در بيابان طلب هر که دوچارم گرديد
بتمناى تو گرد سر او گرديدم
داشتم شعله صف در گره بيتاى
آنقدر مايه که خرج تگ و پو گرديدم
گل شبنم زده بى رويتو داغم داد
از کجا مايل اين آبله رو گرديدم
ناتوانى است پريخانه صد رنگ اميد
مفت نقاش خيال تو که مو گرديدم
ترک جولان هوس موج گهر کرد مرا
جمع در جيب خودم کز همه سو گرديدم
در مقامى که خموشى نفس گرم نداشت
(بيدل) از بيخبرى قافله جو گرديدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید