شماره ٦١: شباب رفت و من از ياس مبتلا ماندم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شباب رفت و من از ياس مبتلا ماندم
بدام حلقه ما را زقدر و تا ماندم
گذشت يار و من از هر چه بود واماندم
پيش نرفتم و از خويش هم جدا ماندم
دليل عجز همين خير و باد طاقت داشت
رفيق آبله پايان نقش پا ماندم
نه بست محملم امداد همنوائى کس
زبار دل بته کوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار اميد داشت خيال
عيان نشد که گذشتم زخويش يا ماندم
جبين شام اجابت نمى بر شحه نداد
قدح پرست هوا چون کف دعا ماندم
بوسع دامن همت کسى چه ناز کند
جهان غنى شد و من همچنان گدا ماندم
گذشت خلقى ازين دشت بى نياز اميد
من از فسانه کوثر بکربلا ماندم
زخوان بى نمک آرزو درين محفل
بغير عشوه چه خوردم کز اشتها ماندم
چو شبنم آينه ام يکعرق جلا نگرفت
بطاق پرده ناموسى هوا ماندم
شکست بال زآوارگى پناهم بود
نفس بموج گهر دادم از شنا ماندم
تميز هستى از انديشه خودم واداشت
گرفتم آينه و محو آن لقا ماندم
زهيچ قافله گردم سرى برون نکشيد
بحيرتم من بيدست و پا کجا ماندم
بدست سوده مگر کار خود تمام کنم
که رفت نوبت و بيرون آسيا ماندم
تو گرم باش بشبگير وهم ظن (بيدل)
که من چو شمع زخود رفته رفته واماندم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید