شماره ٥٩: شب از رويت سخنهائى بهاراند ده ميفگنم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
شب از رويت سخنهائى بهاراند ده ميفگنم
زگيسو هر که مى پرسيد مشک سوده ميگفتم
وفا در هيچ صورت نيست ننگ آلود کمظرفى
زخود چون صفرا گر ميکاستم افزوده ميگفتم
خرابات حضورم گردش چشم که بود امشب
که من از هر چه ميگفتم قدح پيموده ميگفتم
گذشت از آسمان چون صبح گرد وحشتم اما
هنوز افسانه بال قفس فرسوده ميگفتم
ندامت هم نبود از چاره کاران سيه کارى
عبث با اشک درد دامن آلوده ميگفتم
جنون کرد و گريبانها دريد از بند و بند من
دو روزى بيش ازين حرفى که لب نگشوده ميگفتم
زغيرت فرصت ذوق طلب دامن کشيد از من
بجرم آنکه حرف دست بر هم سوده ميگفتم
نواهاى سپند من عبث داغ طپيدن شد
بحيرت گر نفس ميسوختم آسوده ميگفتم
نواهاى سپند من عبث داغ طپيدن شد
بحيرت گر نفس ميسوختم آسوده ميگفتم
گه از وحدت نفس راندم گه از کثرت جنون خواندم
شنيدن داشت هزيانى که من نعنوده ميگفتم
سخنها داشتم از دستگاه علم و فن (بيدل)
بخاموشى يقينم شد که پر بيهوده ميگفتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید