شماره ٣١: زدشت بيخودى مى آيم از وضع ادب دورم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
زدشت بيخودى مى آيم از وضع ادب دورم
جنونى گر کنم اى شهريان هوش معذورم
زقدر عاجزيها غافلم ليک اينقدر دانم
که تا دست سليمان ميرسد نقش پى مورم
جهان در عالم بيگانگى شد آشناى من
سراب آينه ام گل ميکند نزديکى از دورم
همان بهتر که خاکستر شوم در پرده عبرت
نقاب از روى کارم برندارى خون منصورم
برو زاهد براى خويش هر کس مطلبى دارد
تو محو و من تغافل اشتياق جنت و حورم
باقبال طپيدن نازها دارد غبار من
کلاه آراى عجزم بر شکست خويش معذورم
سجودى بست بار هستى آخر بر جبين من
چسان سر تابم از حکم خميدن دوش مزدورم
اگر صدق طلب دست زپا افتادگان گيرد
بمستى ميرساند لغزش مژگان مخمورم
بخون پيچيده ميبالم نفس دزديده مينالم
دميدنهاى تبخالم چکيدنهاى ناسورم
مکش اى ناله دامانم مدر اى غم گريبانم
سرشکى محو مژگانم چکيدن نيست مقدورم
خلل تعمير سيلاب حوادث نيستم (بيدل)
بناى حسرتى در عالم اميد معمورم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید