شماره ١٠: رفتم از خويش و ببزم جلوه اش لنگر زدم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
رفتم از خويش و ببزم جلوه اش لنگر زدم
شيشه رنگى شکستم با پرى ساغر زدم
صافى دل بى نيازم دارد از عرض کمال
حيرتى گشتم ره صد آئينه جوهر زدم
خشک طبعان غوطها در مغز دانش خورده اند
بسکه بر اوراق معنى آب نظم تر زدم
تا نه بيند طرز رعنائى خرام قامتت
از پر قمرى بچشم سرو خاکستر زدم
هرگزاز دل شکوه داغ جفايت سرنزد
بيصدا بود اين دو ساغر تا بيکديگر زدم
عالمى را بر بساط خاک بود اقرار عجز
من هم از نقش جبين مهرى بر اين محضر زدم
شبنم اشکى فرو برده است سر تا پاى من
از ضعيفى غوطه در يک قطره چون گوهر زدم
بيتو يکدم ضرفه راحت نبردم چون سپند
بر سر آتش نشستم ناله کردم پر زدم
چون سحر هر چند شوقم سوخت از کمفرصتى
اينقدرها شد که از شوخى نفس کمتر زدم
عيش اسباب چراغانى تصور کرده بود
مشت خاشاکى را فراهم کردم و آذر زدم
بيخودى (بيدل) بخاک افگند اجزاى مرا
بسکه چون گل از شکست رنگها ساغر زدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید