شماره ٣: دور هستى پيش از گامى تمامش کرده ايم

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش هشتم

افزودن به مورد علاقه ها
دور هستى پيش از گامى تمامش کرده ايم
عمر وهمى بود قربان خرامش کرده ايم
شيشها بايد عرق بر جبهه ما بشکند
کزترى هاى هوس تکليف جامش کرده ايم
ماجراى صبح و شبنم ديدى از هستى مپرس
صد نفس شد آب کاين مقدار رامش کرده ايم
خواب عيش زندگى پرمنفعل تعبير بود
شخص فطرت را جنب از احتلامش کرده ايم
زندگى تلخست از تشويش استقبال مرگ
آه از فکر ادائى آنچه وامش کرده ايم
تيره بختى هم بآسانى نمى آيد بدست
تا شفق خورده است خون صبحى که شامش کرده ايم
ما اسيران چون شرار کاغذ آتش زده
مشق آزادى زچشمکهاى دامش کرده ايم
چشم ما مژگان ندزديد است زآشوب غبار
در ره او هر چه پيش آمد سلامش کرده ايم
پيش دلدار است دل قاصد دمى کانجارسى
دم نخواهى زد که ما چيزى پيامش کرده ايم
غير خاموشى نميجوشد زمشت خاک ما
سرمه گردى دارد و فرياد نامش کرده ايم
منظر کيفيت گردون هوائى بيش نيست
بارها چون صبح ما هم سير بامش کرده ايم
نزد ما (بيدل) علاج مدعى دشوار نيست
از لب خاموش فکر انتقامش کرده ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید