انجامش روزگار واليس

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى به يادآرد بر ياد من
سرودى بر آهنگ فرياد من
بکن شادم از شادى آن سرود
مگر بگذرم زاب اين هفت رود
چو واليس را سر درآمد به خواب
درافکند کشتى به طوفان آب
نشسته رفيقان ياريگرش
به ياريگرى چون فلک برسرش
چو بر ناتوان يافت تيمار دست
تنومند را ناتوانى شکست
ز نيروى طالع خبر باز جست
بناهاى اوتاد را يافت سست
ستاره دل از داد برداشته
ستمگر شده داد بگذاشته
به آن هم نشينان که بودند پيش
خبر داد از اندازه عمر خويش
چنين گفت کايمن مباشيد کس
از اين هفت هندوى کحلى جرس
که اين اختران گر چه فرخ پيند
ز نافرخى نيز خالى نيند
چو نحس اوفتد دور سيارگان
بود دور دور ستمکارگان
شمار ستم تا نيايد به سر
به گيتى نيايد کسى دادگر
چو باز اختر سعد يابد قران
به نيکى رسد کار نيک اختران
فلک تا رسيدن بدان بازگشت
ورقهاى ما بارى اندر نوشت
چو گفت اين پناهنده را کرد ياد
فروبست لب ديده برهم نهاد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید