ناليدن اسکندروس در مرگ پدر و رها کردن پادشاهى

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى بدان ساز غمگين نواز
درين سوزش غم مرا چاره ساز
مگر کز يک آواز رامش فروز
مرا زين شب محنت آرى به روز
پس از مرگ اسکندر اسکندروس
به آشوب شاهى نزد نيز کوس
اگر چه ز شاهان پيروز بخت
جز او کس نيامد سزاوار تخت
بدين ملک ده روزه رائى نداشت
که چندان نو آيين نوائى نداشت
بناليد چون بلبل دردمند
که زير افتد از شاخ سر و بلند
بزرگان لشگر نمودند جهند
که با آن وليعهد بندند عهد
در گنج بر وى گشايند باز
بجاى سکندر برندش نماز
ملک زاده را عزم شاهى نبود
که در وى جز ايزد پناهى نبود
ز شاهان و لشگرکشان عذر خواست
که بر جزمنى شغل داريد راست
که بر من حرامست مى خواستن
بجاى پدر مجلس آراستن
مرا با حساب جهان کار نيست
که اين رشته را سر پديدار نيست
گمانم نبد کان جهانگير شاه
به روز جوانى کند عزم راه
فرو ماند ايوان اورنگ را
پذيرا شود دخمه تنگ را
من از خدمت خاکيان رسته ام
به ايزد پرستى ميان بسته ام
بر اين سرسرى پول ناپايدار
چگونه توان کرد پاى استوار
همانا که بيش از پدر نيستم
پدر چون فرو رفت من کيستم
نه خواهم شدن زو جهان گيرتر
نه زو نيز باراى و تدبيرتر
ز دنيا چه ديد او بدان دلکشى
که من نيز بينم همان دل خوشى
چو ديدم کزين حلقه هفت جوش
بر آن تختور شد جهان تخته پوش
همه تخت و پيرايه را سوختم
به تخت کيان تخته بردوختم
نشستم به کنجى چو افتادگان
به آزادى جان آزادگان
هوسهاى اين نقره زر خريد
بسا کيسه کز نقره و زر دريد
چو پيمانه پر گشت و پرتر کنى
به سر درکنى هر چه در سر کنى
همان به که پيش از برانگيختن
شوم دور ازين جاى بگريختن
ندارم سر تاج و سوداى تخت
که ترسم شبيخون درآيد به بخت
درين غار چون عنکبوتان غار
ز مور و مگس چند گيرم شکار
يکى دير خارا بدست آورم
در آن دير تنها نشست آورم
به اشک خود از گوهر جان پاک
فرو شويم آلودگيهاى خاک
بپيچم سر از هر چه پيچيدنى
بسيچم به کار بسيچيدنى
شوم مرغ و در کوه طاعت کنم
به تخم گياهى قناعت کنم
به آسانى از رنجها نگذرم
که دشوار ميرم چو آسان خورم
چو هنگام رفتن در آيد فراز
کنم بر فرشته در ديو باز
مرا چون پدر در مغاک افکنيد
کفى خاک را زير خاک افکنيد
چو از مرگ بسيار يادآورى
شکيبنده باشى در آن داورى
وگر نارى از تلخى مرگ ياد
به دشوارى آن در توانى گشاد
سرانجام در دير کوهى نشست
ز شغل جهان داشت يک باره دست
دل از شغل عالم به طاعت سپرد
برين زيست گفتن نشايد که مرد
تو نيز اى جوان از پس پير خويش
مگردان ازين شيوه تدبير خويش
که در عالم اين چرخ نيرنگ ساز
نه آن کرد کان را توان گفت باز
بسا يوسفان را که در چاه بست
بسا گردنان را که گردن شکست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید