وصيت نامه اسکندر

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى توئى مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندى رفتست پاس
چو دير آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدى برآور خروش
چو باد خزانى درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
زراندود شد سبزه جويبار
رياحين فرو ريخت از برگ و بار
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهاى رنگين بر او سوختند
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
فسرده شد آن آبهاى روان
که آمد سوى برکه خسروان
نه خرم بود باغ بى برگ و آب
درافکنده ديوار گشته خراب
بجاى مى و ساقى و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
گرفته زبان مرغ گوينده را
خسک بر گذر باد پوينده را
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چين شده روى آب
تهى مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
زده خار بر هر گلى داغها
نوائى و برگى نه در باغها
به هنگام آن برگ ريزان سخت
فرو پژمريد آن کيانى درخت
سکندر سهى سرو شاهنشهى
شد از رنج پر، وز سلامت تهى
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
چو بنياد دولت به سستى رسيد
توانا به ناتندرستى رسيد
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدى در جهان ماه وسال
به پژمرد لاله بيفتاد سرو
به چنگال شاهين تبه شد تذرو
طبيبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداواى بيمارى انگيختند
ز هر گونه شربت برآميختند
ز قاروره و نبض جستند راز
نشيننده را رفتن آمد فراز
طبيب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نيامد به کف عمر گم گشته باز
به چاره گرى نامد آن در به چنگ
که پوينده يابد زمانى درنگ
چووقت رحيل آيد از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خويش آيدش آرزو
سگالش بسى شد در آن رنج و تاب
نيفتاد از آن جمله رايى صواب
چراغى که مرگش کند دردمند
هم از روغن خويش يابد گزند
هر آن ميوه اى کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکى که او چاره جان کند
چو درمانده بيند چه درمان کند
شناسنده حرف نه تخت نيل
حساب فلک راند بر تخت و ميل
رخ طالع اصل بى نور يافت
نظرهاى سعدان ازاو دور يافت
نديد از مداراى هيچ اخترى
در آزرم هيلاج ياريگرى
چو ديد اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آيينه در پيش داشت
نظر در تنومندى خويش داشت
تنى ديد چون موى بگداخته
گريزنده جانى به لب تاخته
نه در طبع نيرو نه در تن توان
خميده شده زاد سرو جوان
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد ديده بگريست بر خويشتن
طلب کرد ياران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
که کشتى درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
خروش رحيل آمد از کوچگاه
به نخجير خواهد شدن مهد شاه
فلک پيش ازين برمن آسوده گشت
به آسايشم داشت بر کوه و دشت
به کينه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانى شد از مهر و ماه
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوى سامان کار
چه تدبير سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشگرم تا به شمشير تيز
دهند اين تبش را ز جانم گريز
سکندر منم خسرو ديو بند
خداوند شمشير و تخت بلند
کمر بسته و تيغ برداشته
يکى گوش ناسفته نگذاشته
به طوفان شمشير زهر آب خورد
زدرياى قلزم برآورده گرد
بسى خرد را کرده از خود بزرگ
بسى گوسفندان رهانده ز گرگ
شکسته بسى را بهم بسته ام
بسى بسته را نيز بشکسته ام
ستم را به شفقت بدل کرده نيز
بسا مشکلى را که حل کرده نيز
ز قنوج تا قلزم و قيروان
چو ميغى روان بود تيغم روان
چو مرگ آمد آن تيغ زنجير شد
نه زنجير دام گلوگير شد
نبشتم بسى کوه و دريا و دشت
کز آنسان کسى در نداند نبشت
به داراى دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چين جاى چيپال را
ز قابيل و هابيل کين خواستم
ز ناسک به منسک ره آراستم
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز درياى روس
شدم بر سر تخت جمشيد وار
ز گنج فريدون گشادم حصار
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
سرانديب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کيخسرو و تخت او
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد ياجوج کردم بلند
به قدس آوريدم چو آدم نشست
زدم نيز در حلقه کعبه دست
ز ظلمات مشعل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
به بازى نيندوختم هيچ نام
به غفلت نپرداختم هيچ گام
بهرجا که رفتن بسيچيده ام
سر از داد و دانش نپيچيده ام
هوايى کزو سنگ خارا گداخت
چو نيروى تن بود با ما بساخت
کنون در شبستان خز و پرند
چو نيرو نماندم شدم دردمند
سرآمد به بالين چو تن گشت سست
نپايد به بالين سر تندرست
سيه تا سيه ديدم اين کارگاه
زريگ سيه تا به آب سياه
گرم بازپرسى که چون بوده ام
نمايم که يک دم نپيموده ام
بدان طفل يک روزه مانم که مرد
نديده جهان را همى جان سپرد
جهان جمله ديدم ز بالا و زير
هنوزم نشد ديده از ديد سير
نه اين سى و شش گر بود سى هزار
همين نکته گويم سرانجام کار
گشادم در رازهاى سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
جهان ديدگان را شدم حق شناس
جهان آفرين را نمودم سپاس
نبردم به سر عمر در غافلى
مگر در هنرمندى و عاقلى
زهر دانشى دفترى خوانده ام
چو مرگ آمد آنجا فرومانده ام
گشادم در هر ستمکاره اى
ندانم در مرگ را چاره اى
بجز مرگ هر مشکلى را که هست
به چاره گرى چاره آمد به دست
کجا رفته اند آن حکيمان پاک
که زر مى فشاندم برايشان چو خاک
بياييد گو خاک را زر کنيد
مداواى جان سکندر کنيد
ارسطو کجا تا به فرهنگ و راى
برونم جهاند ازين تنگناى
بليناس کو تا به افسونگرى
کند چاره جان اسکندرى
کجا شد فلاطون پرهيزگار
مگر نکته اى با من آرد به کار
نمودار واليس دانا کجاست
بداند مگر کين گزند از چه خاست
بخوانيد سقراط فرزانه را
گشايد مگر قفل اين خانه را
دو اسبه به هرمس فرستيد کس
مگر شاه را دل دهد يک نفس
بريد اين حکايت به فرفوريوس
مگر باز خرد مرا زين فسوس
دگر باره گفت اين سخن هست باد
درين درد از ايزد توان کرد ياد
ز رنجم در آسايش آرد مگر
براين خاک بخشايش آرد مگر
نگيرد کسم دست و نارد به ياد
بدين بى کسى در جهان کس مباد
چو گشت آسمانم چنين گوش پيچ
نبايد برآوردن آواز هيچ
ز خاکى که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بايدم باز جست
از آن پيش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
ز مادر برهنه رسيدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
سبک بار زادم گران چون شرم
چنان کامدم به که بيرون شوم
يکى مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
بسى چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرين براين دايه گوژپشت
زمن گرچه ديدند شفقت بسى
ستم نيز هم ديده باشد کسى
حلالم کنيد ار ستم کرده ام
ستمگر کشى نيز هم کرده ام
چو مشگين سريرم درآيد به خاک
به مشکوى پاکان برد جان پاک
بجاى غبارى که بر سر کنيد
به آمرزش من زبان تر کنيد
بگفت اين و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بى خويشتن شد به خواب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید