خردنامه ارسطو

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
چنين بود در نامه رهنماى
از آن پس که بود آفرين خداى
که شاها به دانش دل آباددار
ز بى دانشان دور شو ياد دار
درى را که بندش بود ناپديد
ز دانا توان بازجستن کليد
بهر دولتى کاورى در شمار
سجودى بکن پيش پروردگار
به پيروزى خود قوى دل مباش
ز ترس خدا هيچ غافل مباش
خدا ترس را کارساز است بخت
بود ناخدا ترس را کار سخت
بهر جا که باشى تنومند و شاد
سپندى به آتش فکن بامداد
مباش ايمن از ديدن چشم بد
نه از چشم بد بلکه از چشم خود
چنين زد مثل مرد گوهر شناس
که گر خوبى از خويشتن در هراس
ز بار آن درختى نيابد گزند
که از خاک سربرنيارد بلند
دو شاخه گشايان نخجيرگاه
به فحلان نخجير يابند راه
سبق برد خود را تک آهسته دار
حسد را به خود راه بربسته دار
حسد مرد را دل به درد آورد
ميان دو آزاده گرد آورد
به کينه مبر هيچکس را ز جاى
چو از جاى بردى درآرش ز پاى
گرت با کسى هست کين کهن
نژادش مکن يکسر از بيخ و بن
مخواه از کسى کين آباى او
نظر بيش کن در محاباى او
ز خورشيد تا سايه موئى بود
که اين روشن آن تيره روئى بود
ز خرما به دستى بود تا بخار
که اين گل شکر باشد آن ناگوار
صد گرچه همسايه شد با نهنگ
در تاج دارد نه شمشير جنگ
برادر به جرم برادر مگير
که بس فرق باشد ز خون تا بشير
مزن در کس از بهر کس نيش را
به پاى خود آويز هر ميش را
چو آمرزش ايزدى بايدت
نبايد که رسم بدى آيدت
بدان را بد آيد ز چرخ کبود
به نيکان همه نيکى آيد فرود
مکن جز به نيکى گرايندگى
که در نيکنامى است پايندگى
منه بر دل نيکنامان غبار
که بدنامى آرد سرانجام کار
مکن کار بد گوهران را بلند
که پروردن گرگت آرد گزند
مياميز در هيچ بد گوهرى
مده کيميائى به خاکسترى
چو بد گوهرى سربرآرد زمرد
کند گوهر سرخ را روى زرد
زدن با خداوند فرهنگ راى
به فرهنگ باشد تو را رهنماى
چو سود درم بيش خواهى نه کم
مزن راى با مردم بى درم
کشش جستن از مردم سست کوش
جواهر خرى باشد از جو فروش
همه جنسى از گور و گاو و پلنگ
به جنسيت آرند شادى به چنگ
چو در پرده ناجنس باشد همال
ز تهمت بسى نقش بندد خيال
دو آيينه را چون بهم برنهى
شود هر دو از عاريتها تهى
مشو با زبون افکنان گاو دل
که مانى در اندوه چون خر به گل
جوانمردى شير با آدمى
ز مردم رمى دان نه از مردمى
بر آنکس که با سخت روئى بود
درشتى به از نرم خوئى بود
ستيزنده را چون بود سخت کار
به نرمى طلب کن به سختى بدار
سر خصم چون گردد از فتنه پر
به چربى بياور به تيزى ببر
چو افتى ميان دو بدخواه خام
پراکنده شان کن لگام از لگام
درافکن به هم گرگ را با پلنگ
تو بر آرد را از ميان دو سنگ
کسى را که باشد ز دهقان و شاه
به اندازه پايه نه پايگاه
بسوى توانا توانا فرست
به دانا هم از جنس دانا فرست
فرستاده را چون بود چاره ساز
به اندرز کردن نباشد نياز
به جائى که آهن درآيد به زنگ
به زر داد آهن برآور ز سنگ
خزينه ز بهر زر آکندنست
زر از بهر دشمن پراکندنست
به چربى توان پاى روباه بست
به حلوا دهد طفل چيزى زدست
چو مطرب به سور کسان شادباش
زبنده خود ارسرورى آزاد باش
مياراى خود را چو ريحان باغ
به دست کسان خوبتر شد چراغ
خزينه که با توست بر توست بار
چو دادى به دادن شوى رستگار
زر آن آتشى کاکندنيست
شراريست کز خود پراکندنيست
مگو کز ز رو صاحب زر که به
گره بدتر از بند و بند از گره
چنين گفت با آتش آتش پرست
که از ما که بهتر به جائى که هست
بگفت آتش ار خواهى آموختن
تو را کشت بايد مرا سوختن
فراخ آستين شو کزين سبز شاخ
فتد ميوه در آستين فراخ
ز سيرى مباش آنچنان شاد کام
که از هيضه زهرى درافتد به جام
به گنجينه مفلسى راه برد
بيفتاد و از شادمانى بمرد
همان تشنه گرم را آب سرد
پياپى نشايد به يکباره خورد
به هر منزلى کاورى تاختن
نشايد درو خوابگه ساختن
مخور آب نا آزموده نخست
به ديگر دهانى کن آن بازجست
نه آن ميوه اى کو غريب آيدت
کزو ناتوانى نصيب آيدت
به وقت خورش هر که باشد طبيب
بپرهيزد از خوردهاى غريب
بر آن ره که نارفته باشد کسى
مرو گرچه همراه دارى بسى
رهى کو بود دور از انديشه پاک
به از راه نزديک انديشناک
گرانبارى مال چندان مجوى
که افتد به لشگرگهت گفتگوى
زهر غارت و مال کارى به دست
به درويش ده هر يک از هر چه هست
نهانى بخواهندگان چيز ده
که خشنودى ايزد از چيز به
دهش کز نظرها نهانى بود
حصار بد آسمانى بود
سپه را به اندازه ده پايگاه
مده بيشتر مالى از خرج راه
شکم بنده را چون شکم گشت سير
کند بد دلى گر چه باشد دلير
نه سيرى چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست
چنان زى که هنگام سختى و ناز
بود لشگر از جزتوئى بى نياز
به روزى دو نوبت برآراى خوان
سران سپه را يکايک بخوان
مخور باده در هيچ بيگانه بوم
تن آسان مشو تا نباشى به روم
بروشنترين کس وديعت سپار
که از آب روشن نيايد غبار
چو روشن ترست آفتاب از گروه
امانت بدو داد دريا و کوه
اگر مقبلى مقبلانرا شناس
که اقبال را دارد اقبال پاس
مده مدبران را بر خويش راه
که انگور از انگور گردد سياه
وفا خصلت مادر آورد توست
مگر از سرشتى که بود از نخست
چو مردم بگرداند آيين و حال
بگردد بر او سکه ملک و مال
ز خوى قديمى نشايد گذشت
که نتوان به خوى دگر بازگشت
منه خوى اصلى چو فرزانگان
مشو پيرو خوى بيگانگان
پياده که اوراست آيين شود
نگونسار گردد چو فرزين شود
اگر صاحب اقبال بينى کسى
نبينم که با او بکوشى بسى
به هر گردشى با سپهر بلند
ستيزه مبر تا نيابى گزند
بنه دل به هرچ آورد روزگار
مگردان سراز پند آموزگار
اگر نازى از دولت آيد پديد
سر از ناز دولت نبايد کشيد
بنازى که دولت نمايد مرنج
که در ناز دولت بود کان گنج
چو هنگام ناز تو آيد فراز
کشد دولت آنروز نيز از تو ناز
صدف زان همه تن شدست استخوان
که مغزى چو در دارد اندرميان
ازان سخت شد کان گوهر چو سنگ
که نايد گهر جز به سختى به چنگ
به سختى در اختر مشو بدگمان
که فرخ تر آيد زمان تا زمان
ز پيروزه گون گنبد انده مدار
که پيروز باشد سرانجام کار
مشو نااميد ارشود کار سخت
دل خود قوى کن به نيروى بخت
بر انداز سنگى به بالا دلير
دگرگون بود کار کايد به زير
رها کن ستم را به يکبارگى
که کم عمرى آرد ستمکارگى
شه از داد خود گر پشيمان شود
ولايت ز بيداد ويران شود
تو را ايزد از بهر عدل آفريد
ستم نايد از شاه عادل پديد
نکوى راى چون راى را بد کند
چنان دان که بد در حق خود کند
چو گردد جهان گاهگاه از نورد
به گرماى گرم و به سرماى سرد
در آن گرم و سردى سلامت مجوى
که گرداند از عادت خويش روى
چنان به که هر فصلى از فصل سال
به خاصيت خود نمايد خصال
ربيع از ربيعى نمايد سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
چو هرچ او بگردد ز ترتيب کار
بگردد بر او گردش روزگار
بجاى تو گر بد کند ناکسى
تو نيز ارکنى نيکوى با کسى
همانرا همين را فراموش کن
زبان از بدو نيک خاموش کن
مژه در نخفتن چو الماس دار
به بيدارى آفاق را پاس دار
چنين زد مثل کاردان بزرگ
که پاس شبانست پابند گرگ
چو يابى توانائيى در سرشت
مزن خنده کانجا بود خنده زشت
وگر ناتوانى درآيد به کار
مکن عاجزى برکسى آشکار
لب از خنده خرمى درمبند
غمين باش پنهان و پيدا بخند
به هر جا که حربى فراز آيدت
به حرب آزمايان نياز آيدت
هزيمت پذير از دگر حربگاه
نبايد که يابد درآن حرب راه
گريزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان درشکست آورد
چو خواهى که باشد ظفر يار تو
ظفر ديده بايد سپهدارتو
به فرخ رکابان فيروزمند
عنان عزيمت برآور بلند
به هرچ آرى از نيک و از بد بجاى
بد از خويشتن بين و نيک از خداى
چو اين نامه نامور شد تمام
به شه داد و شه گشت ازو شادکام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید