افسانه نانواى بينوا و توانگرى وى به طالع پسر

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى بيار آن نواى غريب
نو آيين تر از ناله عندليب
نوائى که در وى نوائى بود
نوائى نه کز بينوائى بود
خنيده چنين شد در اقصاى روم
که بى سيمى آمد ز بيگانه بوم
به کم مدتى شد چنان سيم سنج
که شد خواجه کاروانهاى گنج
کس اگه نه کان گنج دريا شکوه
ز دريا بر او جمع شد يا ز کوه
يکى نامش از کان کنى مى گشاد
يکى تهمت ره زنى مى نهاد
سرانجامش آزاد نگذاشتند
به شاه جهان قصه برداشتند
که آمد تهى دستى از راه دور
نه در کيسه رونق نه در کاسه نور
به تاريخ يکسال يا بيش و کم
بدست آوريدست چندين درم
که گر شه گمارد بر آن ده دبير
ز تفصيل آن عاجز آيد ضمير
يکى نانوا مرد بد بينوا
نه آبى روان و نه نانى روا
کنون لعل و گوهر فروشى کند
خرد کى در اين ره خموشى کند
نه پيشه نه بازارگانى نه زرع
چنين مايه را چون بود اصل و فرع
صواب آنچنان شد که شاه جهان
از احوال او باز جويد نهان
جهاندار فرمود کان زاد مرد
فرو شويد از دامن خويش گرد
به خلوت کند شاه را دستبوس
ز تشنيع برنارد آواى کوس
درم دار مقبل به فرمان شاه
به خدمت روان شد سوى بارگاه
درون رفت و بوسيد شه را زمين
زمين بوس چون کرد خواند آفرين
چو شاه جهانش جوان ديد بخت
جوانبخت را خواند نزديک تخت
بسى نيک و بد مرد را کرد ياد
سخنها کزو گنج شايد گشاد
که مردى عزيزى و آزاد چهر
به فرخندگى در تو ديده سپهر
شنيدم چو اينجا وطن ساختى
به يک روزه روزى نپرداختى
کنون رخت و بنگاهت آنجا رسيد
که نتواندش کاروانها کشيد
ببايد چنين گنج را دسترنج
وگرنه من اولى تر آيم به گنج
اگر راست گفتى که چونست حال
زمن ايمنى هم به سر هم به مال
وگر بر دروغ افکنى اين اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس
نيوشنده چون ديد کز خشم شاه
بجز راستى نيست او را پناه
زمين بوس شه تازه تر کرد باز
چنين گفت کاى شاه عاجز نواز
نديده جهان نقش بيداد تو
به نيکى شده در جهان ياد تو
رعيت زدادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهى به پيشت کشند
مرا مال و نعمت زمين زاد توست
هم از داده تو هم از داد توست
اگر مى پذيرى زمن هر چه هست
بگو تا برافشانم از جمله دست
به کمتر غلامى دهم شاه را
زنم بوسه اين خاک درگاه را
چو شه گفت کاحوال خود باز گوى
بگويم که اين آب چون شد به جوى
من اول که اينجا رسيدم فراز
تهى دست بودم ز هر برگ و ساز
دلم را غم بى نوائى شکست
گرفتم ره نانوائى بدست
وزان پيشه نيزم نوائى نبود
که در کار و کسبم وفائى نبود
به شهرى که داور بود پى فراخ
شود دخل بر نانوا خشک شاخ
ز هر سو سراسيمه مى تاختم
به بى برگى آن برگ مى ساختم
زنى داشتم قانع و سازگار
قضا را شد آن زن ز من باردار
به سختى همى گشت ز ما سپهر
شد از مهر گردنده يک باره مهر
زن پاکدامن تر از بوى مشک
شکيبنده با من به يک نان خشک
چو آمد گه زادن او را فراز
به کشگينه گرمش آمد نياز
ز چيزى که دارد به خوردن بسيچ
نبودم بجز خون در آن خانه هيچ
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کى شوى فرياد رس
اگر شوربائى به چنگ آورى
من مرده را باز رنگ آورى
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمگاره شد باد و کشتى شکست
چو من ديدم آن نازنين را چنان
برون رفتم از خانه زارى کنان
ز سامان به سامان همه کوى و شهر
دويدم مگر يابم از توشه بهر
نديدم درى کان نه در بسته بود
که سختى به من سخت پيوسته بود
رسيدم به ويرانه اى دور دست
درو درگهى با زمين گشته پست
بسى گرد ويرانه کردم طواف
شتابنده چون ديو در هر شکاف
سرائى کهن يافتم سالخورد
درى در نشسته بر او دود و گرد
در او آتشى روشن افروخته
بر او هيمه خروارها سوخته
سيه زنگيى ديدم آتش پرست
سفالين سبوئى پر از مى بدست
بر آتش نهاده لويدى فراخ
نمک سود فربه در او شاخ شاخ
چو زنگى مرا ديد برجست زود
بپيچيد برخود به کردار دود
به من بانگ برزد که اى ديوزاد
شبيخون من چونت آمد به ياد
تو دزدى و من نيز دزد اين رواست؟
به دزدى شدن پيش دزدان خطاست
من از هول زنگى و تيمار خويش
فروماندم آشفته در کار خويش
زبان برگشادم به آيين زنگ
دعا گفتم آوردم او را به چنگ
که از بينوائى و بى مايگى
گرفتم در اين سايه همسايگى
جوانمردى چون تو شيرافکنى
شنيدم به افسانه از هر تنى
نخوانده به مهمان تو تاختم
سر خويش در پايت انداختم
مگر کز تو کارم به جائى رسد
در اين بينوائى نوائى رسد
چو زنگى زبان مرا چرب ديد
وزآن گونه گفتار شيرين شنيد
از آن چرب و شيرين رها کرد حرب
که دشمن فريبست شيرين و چرب
بگفتا خورى باده دانى سرود؟
بگفتم بلى پيشم آورد رود
از او بستدم رود عاشق نواز
ز بى سازيش پرده بستم به ساز
سر زخمه بر رود بگماشتم
سرودى فريبنده برداشتم
درآوردم او را به بانگ و خروش
چو ديگى که از گرمى آيد به جوش
گهى خورد ريحانيى زان سفال
گهى کوفت پائى به اميد مال
زدم زخمه اى چند زنگى فريب
برون بردم از جان زنگى شکيب
حريفانه با من درآمد به کار
چو سرمست شد کرد راز آشکار
که امشب در اين کاخ ويرانه رنگ
به اميد مالى گرفتم درنگ
دگر زنگيى هست همزاد من
که مى خوردنش نيست بى ياد من
يکى گنجدان يافتيم از نهفت
که هيچ اژدهائيش بر سر نخفت
مگر ما که هستيم چون اژدها
ز دل کرده آزرم هر کس رها
بود سالى اکنون کزان کان گنج
خوريم و نداريم خود را به رنج
من اينجا نشستم چنين بيهمال
دگر زنگيى رفته جوياى مال
ز گنجينه آن همه سيم و زر
همانا که يک پشته مانده دگر
چو امشب رسيدى تو مهمان ما
روانست حکم تو بر جان ما
به شرطى که چون آيد آن ره نورد
کشد گوهر سرخ و ياقوت زرد
تو در کنج کاشانه پنهان شوى
شکيبنده چون شخص بيجان شوى
که من در دل آن دارم اى هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند
هر آن گنج کارد به تنها برم
به کنجى نشينم به تنها خورم
تو را نيز از آن قسمتى بامداد
دهم تا دلت گردد از تاج شاد
من و زنگى اندر سخن گرم راى
که ناگه به گوش آمد آواز پاى
ز جا جستم و در خزيدم به کنج
گهى خار در خاطرم گه ترنج
درآمد سيه چهره اى چون زگال
به پشت اندر آورده يک پشته مال
نهادش به سختى ز گردن به زير
برو گردنى سخت چون تند شير
از آن پيش کان پشته را باز کرد
يکى نيمه زان شوربا باز خورد
نگه کرد همزاد او خفته بود
همان کرد با او که او گفته بود
بزد تيغ پولاد بر گردنش
سرش را بيفکند در دامنش
من از بيم از آنان که افتم ز پاى
دگر باره خود را گرفتم بجاى
چو زنگى سر يار خود را بريد
تنش را به خنجر زهم بردريد
يکى نيمه در بست و بر زد به دوش
برون رفت و من مانده بى عقل و هوش
پس از مدتى کان برآمد دراز
نگه کردم آمد دگر باره باز
دگر نيمه را همچنان کرد خرد
به آيين پيشينه در بست و برد
چو ديدم که هنجار او دور بود
شب از جمله شبهاى ديجور بود
بدان گنج پويان شدم چون عقاب
سوى پشته مال کردم شتاب
به پشت اندر آوردم آن پشته را
چو زنگى دگر زنگى کشته را
وزان شور با ساغرى گرم جوش
ربودم سوى خانه رفتم خموش
چنان آمدم سوى ايوان خويش
که جز دولتم کس نيفتاد پيش
چو در خانه رفتم به نيروى بخت
نهادم ز دل بارو از پشت رخت
به گوش آمد آواز نو زاد من
وزان شادتر شد دل شاه من
به زن دادم آن شوربا را بخورد
پس از صبر کردن بسى شکر کرد
ز فرزند فرخنده دادم خبر
پسر بود و باشد پسر تاج سر
گشادم گره رخت سربسته را
به مرهم رساندم دل خسته را
چه ديدم يکى گنج کانى در او
ز ياقوت و زر هر چه دانى دراو
به گنجى چنان کان گوهر شدم
وزان شب چو دريا با توانگر شدم
به فرزند فرخ دلم شاد گشت
که با گوهر و گنج همزاد گشت
همه مال من زان شب آمد پديد
که شب با گهر بد گهر با کليد
چنين بود گوينده را سرگذشت
سخن کامد آنجا ورق در نوشت
شه از وقت مولود فرزند او
خبر جست و از حال پيوند او
شد آن گوهرى مرد و از جاى خويش
نمودار آن طالع آورد پيش
شه آن نسخه را هم بدانسان که بود
به واليس دانا فرستاد زود
که احوال اين طالع از هر چه هست
چنان کن که ز اختر آرى به دست
بدو نيک او را نهانى بجوى
چويابى نهان آشکارا بگوى
چو آمد به واليس فرمان شاه
سوى اختران کرد نيکو نگاه
نظر کردن هر يکى بازجست
شد احوال پوشيده به روى درست
نبشت و فرستاد از آنجاکه ديد
نه ز آنجا که از کس حکايت شنيد
چو شه نامه حکم واليس خواند
در آن حکم نامه شگفتى بماند
نمودار طالع چنان کرده بود
از آن نقش ها کز پس پرده بود
که اين بانوا نانوا زاده ايست
که از نور دولت نواداده ايست
به بى برگى از مادر انداخته
چو زاده فلک برگ او ساخته
پدر گشته فرخ ز پرواز او
توانگر ز پيروزى راز او
همانا که چون زاده باشد بجاى
نهاده بود بر سر گنج پاى
ز غيرت شه آمد چو دريا به جوش
لطف کرد با مرد گوهر فروش
پس آنگاه بسيار بنواختش
يکى از نديمان خود ساختش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید