افسانه ماريه قبطيه

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
مغنى ره باستانى بزن
مغانه نواى مغانى بزن
من بينوا را به آن يک نوا
گرامى کن و گرمتر کن هوا
گزين فيلسوف جهان آزماى
سخن را چنين کرد برقع گشاى
که قبطى زنى بود در ملک شام
زميرى پدر ماريه ش کرده نام
بسى قلعه نامور داشته
ز بيداد بد خواه بگذاشته
بدو گشته بدخواه او چيره دست
به کارش درآورده گيتى شکست
چو کارش ز دشمن به جان آمده
به درگاه شاه جهان آمده
بدان تا بخواهد ز شه داد خويش
شود خرم از ملک آباد خويش
به دستور شه برد خود را پناه
بدان داورى گشت ازو دادخواه
چو ديدش که دستور دانش پژوه
دهد درس دانش به چندين گروه
از آن دادخواهى هراسان شده
بر او دانش آموزى آسان شده
دل از قصه داد و بيداد شست
به تعليم دانش کمر بست چست
به خدمتگرى پيش داناى دهر
پرستنده اى گشت گستاخ بهر
ز ديگر کنيزان پائين پرست
جز او کس نشد محرم آب دست
ز پرهيزگارى که بود استاد
نظر بست هر گه که او رخ گشاد
ز دستى چنان کاب از او مى چکيد
جز آبى که بر دستش آمد نديد
چو زن ديد کاستاد پرهيزگار
ز کافور او گشت کافور خوار
ز ميلى که باشد زنان را به مرد
هواى دلش گشت يکباره سرد
منش داد در دانش آموختن
به سامان شد از دانش اندوختن
ارسطوى دانا بدان دلنواز
در دانش خويش بگشاد باز
بسى در بران در ناسفته سفت
بسى گفتنيهاى ناگفته گفت
از آن علم کاسان نيايد بدست
يکايک خبردادش از هر چه هست
زن دانش آموز دانش سرشت
چو لوحى ز هر دانشى در نبشت
سوى کشور خويشتن کرد راى
که رسم نيا را بيارد بجاى
بدان داورى دستگاهى نداشت
به آيين خود برگ راهى نداشت
چو دستور دانا چنين ديد کار
که بى گنج نتوان شدن شهريار
بران جوهر انداخت اکسير زر
به اکسير خود کردش اکسير گر
بدان کيميا ماريه مير گشت
لقب نامه علم اکسير گشت
چو از دانش خويش دستور شاه
به گنجى چنان دادش آن دستگاه
به دستورى شه سوى کشورش
فرستاد با گنج و با لشگرش
شتابنده چون سوى کشور شتافت
به آهستگى مملکت بازيافت
چنان گشت مستغنى از ساو و باج
که برداشت از کشور خود خراج
به اکسير کارى چنان شد تمام
که کردى زر پخته از سيم خام
ز بس زر که آن سيم تن ساز کرد
در گنج برخاکيان باز کرد
چه زر در ترازوى آن کس چه سنگ
که آرد زر بى ترازو به چنگ
ز لشگر گهش کس نيامد بدست
که بر بارگى نعلى از زر نبست
به درگاه او هر که سر داشتى
اگر خر بدى زين زر داشتى
ز بس زر که بر زيور انباشتند
سگان را به زنجير زر داشتند
گروهى حکيمان دانش پرست
ز اسباب دنيا شده تنگدست
از آن گنج پنهان خبر يافتند
به ديدار گنجينه بشتافتند
نمودند خواهش بدان کان گنج
که درويشى آورد ما را به رنج
ندانيم چون ديگران پيشه اى
مگر در جهان کردن انديشه اى
ز کسب جهان دامن افشانده ايم
به قوت يکى روز درمانده ايم
تواند که بانوى عاجز نواز
گشايد به ما بر در گنج باز
درآموزد از راى و تدبير خويش
به ما چيزى از علم اکسير خويش
جهان را چنين گنج گوهر بسيست
کليد در گنج با هر کسيست
مگر قوت را چاره سازى کنيم
ز خلق جهان بى نيازى کنيم
زن کار پيراى روشن ضمير
بدان خواسته گشت خواهش پذير
يکى منظرى بود با آب و رنگ
مقرنس برآورده از خاره سنگ
عروسانه بر شد بران جلوه گاه
پرندى سيه بسته بر گرد ماه
برآموده چون نرگس و مشک و بيد
به موى سيه مهره هاى سپيد
صليبى دو گيسوى مشگين کمند
در آن مهره آورده با پيچ و بند
به نظارگان گفت گيسوى من
ببينيد در طاق ابروى من
نمودار اکسير پنهانيم
ببينيد در صبح پيشانيم
نيوشندگان را در آن داورى
غلط شد زبان زان زبان آورى
يکى گفت اشارت بدان مهره بود
که شفاف و تابنده چون زهره بود
يکى راز پوشيده از موى جست
که آن مهره با موى ديد از نخست
گرفتند هر يک پى آن پيشه را
خلافى پديد آمد انديشه را
از آن قصه هر يک دمى مى شمرد
به فرهنگ دانا کسى پى نبرد
دگر روز خواهش برآراستند
در آن باب فصلى دگر خواستند
پرى روى بر طاق منظر نشست
نشاند آن تنى چند را زير دست
سخن راند از گنج درخواسته
چو سربسته گنجى برآراسته
حديث سر کوه و مردم گيا
که سازند از او زيرکان کيميا
همان سنگ اعظم که کان زرست
سخن بين که چون کيميا پرورست
به پوشيدگى کرد رمزى پديد
در او آهنين قفل زرين کليد
به دانا رسيد اين سخن گنج يافت
به نادان رسيد انده و رنج يافت
گر آن کيميا را گهر در گياست
گياى قلم گوهر کيمياست
از آن کيميا با همه چربدست
دريغى نه چندانکه خواهند هست
کسى را بود کيميا در نورد
که او عشوه کيمياگر نخورد
شنيدم خراسانيى بود چست
به بغداد شد چون شدش کار سست
دمى چند بر کار کرداى شگفت
خراسانى آمد دمش در گرفت
از آن دم که اهل خراسان کنند
به بغداديان بازى آسان کنند
هزارش عدد بود مصرى چو موم
زرى که آنچنان زر نباشد به روم
به سوهان يکايک همه خرد سود
بر آميختش با گل سرخ زود
وزان سرخ گل مهره اى چند ساخت
به آن مهره ها بين که چون مهره باخت
به عطارى آن مهره ها بر شمرد
به مهر خود آن مهره او را سپرد
که اين مهره در حقه اى نه به راز
زهى مهره دزد و زهى مهره باز
به دينارى اين بر تو بفروختم
وزو کيسه سود بردوختم
چو وقت آيد اين را که دارى برنج
بده بازخرم زهى کان گنج
بپرسيد عطار کاين را چه نام
بگفتا طبريک سخن شد تمام
ز دکان عطار چون بازگشت
به افسونگرى کيميا ساز گشت
به دارالخلافه خبر باز داد
که اکسيريى آمدست اوستاد
منم واصل کيميا در نهفت
به گوهرشناسى کسم نيست جفت
عملهاى من چون درآيد به کار
يکى ده کند ده صد و صد هزار
درستى صدم داد بايد نخست
که گردد هزار از من آن صد درست
همان استواران مردم شناس
به من برگمارند و دارند پاس
گرآيد زمن دستکارى شگرف
نيارند با من در اين کار حرف
وگر خواهم از راستى درگذشت
ز من خون و سر وز شما تيغ و طشت
خليفه چو اکسير سازى شنيد
به عشوه زرى داد و زرقى خريد
به افسون روباهى آن شير مرد
زر پخته را بر مى خام خورد
چو ده گانه اى ماند ازان زر بجاى
دران دستکارى بيفشرد پاى
يکى کوره اى ساخت چون زر گران
زهر داروئى کرد چيزى دران
فرستاد در شهر بالا و پست
طبريک طلب کرد و نامد بدست
هم آخر رقيبان آن کارگاه
به عطار پيشينه بردند راه
گل سرخ او را به دينار زرد
خريدند و بردند نزديک مرد
خراسانى آن مهره ها کرد خرد
نمود آشکارا يکى دستبرد
به کوره درافکند و آتش دميد
بجا ماند زر وان دگرها رميد
سبيکه فرو ريخت درناى تنگ
برآمد زر سرخ ياقوت رنگ
به گوش خليفه رسيد اين سخن
که نقد نو آمد ز کان کهن
زرى ديد با سود همره شده
دران کدخدائى يکى ده شده
به اميد گنجى چنان گوهرى
بسى کرد با او نوازش گرى
از آن مغربى زر مصرى عيار
فرستاد نزديک او ده هزار
که اين را به کار آوراى نيک راى
که من حق آن با تو آرم بجاى
کشند استواران ما از تو دست
که نزديک ما استواريت هست
دران آزمايش چو چست آمدى
به ميزان معنى درست آمدى
خراسانى آن گنج بستد به ناز
چو هندو کمر بست بر ترکتاز
گريزان ره خانه را پى گرفت
شبى چند با عاملان مى گرفت
بخفت و به خفتن به خسباندشان
چو برخاست بر خاک بنشاندشان
ستوران تازى غلامان کار
به اندازه بخريد و بر بست بار
به راهى که ديده نشانش نديد
چنان شد که کس در جهانش نديد
خليفه چو آگاه شد زين فريب
که برد آن خراسانى آن زر و زيب
حديث طبريک به ياد آمدش
جز آن هر چه بشنيد باد آمدش
خبر بازجست از طبريک فروش
بخنديد کان طنزش آمد به گوش
طبريک چو تصحيف سازد دبير
بياموز معنى و معنيش گير
هر افسون کز افسونگرى بشنوى
نگر تا به افسون او نگروى
در اين داورى هيچکس دم نزد
که در بازى کيميا کم نزد
سکندر به يونان خبردار شد
که بر گنج زرماريه مار شد
به شه باز گفتند کان ماده شير
به صيد افکنى گشت خواهد دلير
زنى کار دانست و سامان شناس
نداند کسى سيم او را قياس
ز پوشيده گنجى خبر داشتست
به آن گنج گيتى بينباشتست
به افسونگرى سنگ را زر کند
صدف ريزه را لؤلؤ تر کند
از آن بيشتر گنج زر ساختست
که قارون به خاک اندر انداختست
گرش سر نبرد سر تيغ شاه
جهان زود گيرد به گنج و سپاه
سپاه آورد دشمنان را به رنج
سپاهى نگردد مگر گرد گنج
به آزار او شه شتابنده گشت
ز گرمى چو خورشيد تابنده گشت
به تدبير آن شد کزان جان پاک
به تدبير دشمن برآرد هلاک
چو از آتش خشم شاهنشهى
به دستور دانا رسيد آگهى
بسى چيد بر خدمت شهريار
بسى چربى آورد با او به کار
که آن زن زنى پارسا گوهرست
جهانجوى را کمترين چاکرست
کمر بسته توست در ملک شام
به گوهر کنيز و به خدمت غلام
بسى گشت چون چاکران گرد من
به چندين هنر گشت شاگرد من
منش دل به دانش برافروختم
نهانى در او چيزى آموختم
که چندان به دست آرد از برگ و ساز
که گردد ز خلق جهانى نياز
بر او طالعى ديدم آراسته
خبر داده از گنج و از خواسته
جز او هر که اين صنعت آرد به کار
جوى نارد از گنج او در شمار
به هشيارى طالع مال سنج
بجز ماريه کس نشد مار گنج
کنون کان کفايت به دست آمدش
بجاى نياکان نشست آمدش
چو شه پوزش راى دستور يافت
دل خويش از آن داورى دور يافت
چو دستور گرد از دل شه ربود
سوى ماريه کس فرستاد زود
بفرمود تا عذر شاه آورد
همان قاصدى سر به راه آورد
زن کاردان چون شنيد اين سخن
گشاد از زر تازه گنج کهن
فرستاده اى را برآراست کار
فرستاد گنجى سوى شهريار
که چندين ترازوى گنجينه سنج
به يکجاى چندان نديدست گنج
چو بر گنج دادن دلش راه برد
هلاک از خود و کينه از شاه برد
درم دادن آتش کشد کينه را
نشاند ز دل خشم ديرينه را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید