آغاز داستان

غزلستان :: نظامی :: اقبال نامه

افزودن به مورد علاقه ها
سر فيلسوفان يونان گروه
جواهر چنين آرد از کان کوه
که چون يکره آن شاه گيتى نورد
ز گردش به گردون برآورد گرد
به يونان زمين آمد از راه دور
وطن گاه پيشينه را داد نور
زرامش سوى دانش آورد راى
پژوهش گرى کرد با رهنماى
دماغ فلک را به انديشه سفت
در بستگيها گشاد از نهفت
سخن را نشان جست بر رهبرى
ز يونانى و پهلوى و درى
از آن پارسى دفتر خسروان
که بر ياد بودش چو آب روان
ز ديگر زبانهاى هر مرز و بوم
چه از جنس يونان چه از جنس روم
بفرمود تا فيلسوفان همه
کنند آن چه دانش بود ترجمه
زهر در بدانش درى درکشيد
وز آن جمله دريائى آمد پديد
صدف چون زهر گوهرى گشت پر
پديد آمد از روم درياى در
نخستين طرازى که بست از قياس
کتابيست کان هست گيتى شناس
دگر دفتر رمز روحانيان
کزو زنده مانند يونانيان
همان سفر اسکندرى کاهل روم
بدو نرم کردند آهن چو موم
خبر يافتند از ره کين و مهر
که در هفت گنبد چه دارد سپهر
کنون زان صدفهاى گوهر فشان
برون ز انطياخس نبينى نشان
چنين چند نوباوه عقل و راى
پديد آمد از شاه کشور گشاى
بدان کاردانى و کارآگهى
چو بنشست بر تخت شاهنشهى
اشارت چنان شد ز تخت بلند
که داناست نزديک ما ارجمند
نجويد کسى بر کسى برترى
مگر کز طريق هنر پرورى
زهر پايگاهى که والا بود
هنرمند را پايه بالا بود
قرار آنچنان شد که نزديک شاه
بدانش بود مرد را پايگاه
چو دولت به دانش روان کرد مهد
مهان سوى دانش نمودند جهد
همه رخ به دانش برافروختند
ز فرزانگان دانش آموختند
ز فرهنگ آن شاه دانش پسند
شد آواز يونان به دانش بلند
کنون کان نواحى ورق در نوشت
زمان گشت و زو نام دانش نگشت
سر نوبتى گر چه بر چرخ بست
به طاعتگهش بود دايم نشست
نهانخانه اى داشتى از اديم
برو هيچ بندى نه از زرو سيم
يکى خرگه از شوشه سرخ بيد
در آن خرگه افشانده خاک سپيد
دلش چون شدى سير ازين دامگاه
در آن خرگه آوردى آرامگاه
نهادى کلاه کيانى ز سر
به خدمتگرى چست بستى کمر
زدى روى بر روى آن خاک پاک
برآوردى از دل دمى دردناک
ز رفته سپاسى برآراستى
به آينده هم ياريى خواستى
هر آن فتح کاقبالش آورد پيش
ز فضل خدا ديد نزجهد خويش
دعا کردنش بين چه در پرده بود
همانا که شاهى دعا کرده بود
دعا کايد از راه آلودگى
نيارد مگر مغز پالودگى
چو صافى بود مرد مقصود خواه
دعا زود يابد به مقصود راه
سکندر که آن پادشاهى گرفت
جهان را بدين نيک راهى گرفت
نه زان غافلان بود کز رود و مى
بدو نيک را برنگيرند پى
به کس بر جوى جور نگذاشتى
جهان را به ميزان نگه داشتى
اگر پيره زن بود و گر طفل خرد
گه داد خواهى بدو راه برد
بدين راستى بود پيمان او
که شد هفت کشور به فرمان او
به تدبير کار آگهان دم گشاد
ز کار آگهى کار عالم گشاد
وگر نه يکى ترک رومى کلاه
به هند و به چين کى زدى بارگاه
شنيدم که هر جا که راندى چو کوه
نبودى درش خالى از شش گروه
ز پولاد خايان شمشير زن
کمر بسته بودى هزار انجمن
ز افسونگران چند جادوى چست
کز ايشان شدى بند هاروت سست
زبان اورانى که وقت شتاب
کليچه ربودندى از آفتاب
حکيمان باريک بين بيش از آن
که رنجانم انديشه خويش از آن
ز پيران زاهد بسى نيک مرد
که در شب دعائى توانند کرد
به پيغمبران نيز بودش پناه
وزين جمله خالى نبودش سپاه
چو کارى گره پيش باز آمدى
به مشکل گشادن نياز آمدى
ز شش کوکبه صف برآراستى
ز هر کوکبى ياريى خواستى
به اندازه جهد خود هر کسى
در آن کار يارى نمودى بسى
به چندين رقيبان ياريگرش
گشاده شدى آن گره بردرش
به تدبير پيران بسيار سال
به دستورى اختر نيک فال
چو زين گونه تدبير ساز آمدى
دو اسبه غرض پيشباز آمدى
کجا دشمنى يافتى سخت کوش
که پيچيدى از سخت کوشيش گوش
به پيغام اول زر انداختى
به زر کار خود را چو زر ساختى
اگر دشمن زر بدى دشمنش
به آهن شدى کار چون آهنش
گر آهن نبودى بر آن در کليد
به افسونگران چاره کردى پديد
گر افسونگر از چاره سرتافتى
به مرد زبان دان فرج يافتى
چو زخم زبان هم نبودى به بند
ز راى حکيمان شدى بهره مند
ز چاره حکيم ار هراسان شدى
به زهد و دعا سختى آسان شدى
گر از زاهدان بودى آن کار بيش
به پيغمبران بردى آن کار پيش
و گر زين همه بيش بودى شمار
به ايزد پناهيدى انجام کار
پناهنده بخت بيدار او
شدى يار او ساختى کار او
ز هر عبره کاندر شمار آمدش
نمودار عبرت به کار آمدش
ز بزم طرب تاب شغل شکار
نديدى به بازيچه در هيچ کار
يکى روز مى خوردن آغاز کرد
در خرمى بر جهان باز کرد
برامش نشستند رامشگران
کشيدند بزمى کران تا کران
سراينده اى بود در بزم شاه
که شه را درو بيش بودى نگاه
وشى جامه اى داشتى هفت رنگ
چو گل تاروپودش برآورده تنگ
تماشاى آن جامه نغز باف
دل شاه را داده بر وى طواف
بر آن جامه چون گل افروخته
ز کرباس خام آستر دوخته
خداوند آن جامه نغز کار
گران جامه زو تا بسى روزگار
ز بس زخمه دود و تاراج گرد
وشى پوش را جامه شد سالخورد
چو خنديد بر يکديگر تاروپود
سرآينده را آخر آمد سرود
کهن جامه را داد سازى دگر
وشى زير کرد آستر برزبر
چو در چشم شاه آمد آن رنگ زشت
بدو گفت کى مدبر بدسرشت
چرا پره سرخ گل ريختى
بخار مغيلان در آويختى
حريرت چرا گشت برتن پلاس
چه دارى شبه پيش گوهر شناس
زمين بوسه داد آن سراينده مرد
بجان و سرشاه سوگند خورد
که اين جامه بود آنکه بود از نخست
ز بومش دگرگونه نقشى نرست
جز آن نيست کز تو عمل کرده ام
درون را به بيرون بدل کرده ام
خلق بود بيرون نهفتم ز شاه
خلق تر شدم چون درون يافت راه
شه از پاسخ مرد دستان سراى
فروماند سرگشته لختى بجاى
از آن پس که خلقان او تازه کرد
به خلقش کرم بيش از اندازه کرد
ز گريه بپيچيد و در گريه گفت
که پوشيده به راز ما در نهفت
گر از راز ما بر گشايند بند
بگيرد جهان در جهان بوى گند
چو از نقش ديباى رومى طراز
سر عيبه زينسان گشايند باز
به ارما درين مجمر نقره پوش
چو عود سيه برنداريم جوش
که خوبان به خاکستر عود و بيد
کنند از سر خنده دندان سفيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید