پشیمان شدن شیرین از رفتن خسرو

غزلستان :: نظامی :: خسرو و شیرین

افزودن به مورد علاقه ها
همان صاحب سخن پیر کهن سال
چنین آگاه کرد از صورت حال
که چون بی‌شاه شد شیرین دلتنگ
به دل بر می‌زد از سنگین دلی سنگ
ز مژگان خون بی‌اندازه می‌ریخت
به هر نوحه سرشگی تازه می‌ریخت
چو مرغی نیم کشت افتادن و خیزان
ز نرگس بر سمن سیماب ریزان
مژه بر نرگسان مست می‌زد
ز دست دل به سر بر دست می‌زد
هوا را تشنه کرد از آه بریان
زمین را آب داد از چشم گریان
نه دست آنکه غم را پای دارد
نه جای آنکه دل بر جای دارد
چو از بی‌طاقتی شوریده دل شد
از آن گستاخ روئیها خجل شد
به گلگون بر کشید آن تنگدل تنگ
فرس گلگون و آب دیده گلرنگ
برون آمد بر آن رخش خجسته
چو آبی بر سر آتش نشسته
رهی باریک چون پرگار ابروش
شبی تاریک چون ظلمات گیسوش
تکاور بر ره باریک می‌راند
خدا را در شب تاریک می‌خواند
جهان پیمایش از گیتی نوردی
گرو برده ز چرخ لاجوردی
به آیین غلامان راه برداشت
پی شبدیز شاهنشاه برداشت
بهر گامی که گلگونش گذر کرد
به گلگون آب دیده خاک تر کرد
همی شد تا به لشکرگاه خسرو
جنیبت راند تا خرگاه خسرو
زبان پاسبانان دید بسته
حمایل‌های سرهنگان گسسته
همه افیون خور مهتاب گشته
ز پای افتاده مست خواب گشته
به هم بر شد در آن نظاره کردن
نمی‌دانست خود را چاره کردن
ز درگاه ملک می‌دید شاپور
که می‌راند سواری پر تک از دور
به افسونها در آن تابنده مهتاب
ملک را برده بود آن لحظه در خواب
برون آمد سوی شیرین خرامان
نکرد آگه کسی را از غلامان
بدو گفت ای پری پیکر چه مردی
پری گر نیستی اینجا چه گردی
که شیر اینجا رسد بی‌زور گردد
و گر مار آید اینجا مور گردد
چو گلرخ دید در شاپور بشناخت
سبک خود را ز گلگون اندر انداخت
عجب در ماند شاپور از سپاسش
فراتر شد که گردد روشناسش
نظر چون بر جمال نازنین زد
کله بر آسمان سر بر زمین زد
بپرسیدش که چون افتاد رایت
که ما را توتیا شد خاک پایت
پری پیکر نوازشها نمودش
به لفظ مادگان لختی ستودش
گرفتش دست و یکسو برد از آن پیش
حکایت کرد با او قصه خویش
از آن شوخی و نادانی نمودن
خجل گشتن پشیمانی فزودن
وزان افسانه‌های خام گفتن
سخن چون مرغ بی‌هنگام گفتن
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یکبارگی ماند
چنان در کار خود بیچاره گشتم
که منزلها ز عقل آواره گشتم
وزان بیچارگی کردم دلیری
کند وقت ضرورت گور شیری
تو دولت بین که تقدیر خداوند
مرا در دست بدخواهی نیفکند
چو این برخواسته برخواست آمد
به حکم راست آمد راست آمد
کنون خود را ز تو بی‌بیم کردم
به آمد را به تو تسلیم کردم
دو حاجت دارم و در بند آنم
برآور زانکه حاجتمند آنم
یکی شه چون طرب را گوش گبرد
جهان آواز نوشانوش گیرد
مرا در گوشه تنها نشانی
نگوئی راز من شه را نهانی
بدان تا لهو و نازش را ببینم
جمال جان نوازش را ببینم
دوم حاجت که گر یابد به من راه
به کاوین سوی من بیند شهنشاه
گر این معنی بجای آورد خواهی
بکن ترتیب تا ماند سیاهی
و گرنه تا ره خود پیش گیرم
سر خویش و سرای خویش گیرم
چو روشن گشت بر شاپور کارش
به صد سوگند شد پذرفتگارش
بر آخر بست گلگون را چو شبدیز
در ایوان برد شیرین را چو پرویز
دو خرگه داشتی خسرو مهیا
بر آموده به گوهر چون ثریا
یکی ظاهر ز بهر باده خوردن
یکی پنهان ز بهر خواب کردن
پریرخ را بسان پاره نور
سوی آن خوابگاه آورد شاپور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید