شماره ٣٠٦: نشد آنکه شعله وحشتى بدل فسرده فسون کند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
نشد آنکه شعله وحشتى بدل فسرده فسون کند
بزمين طپم بفلک روم چه جنون کنم که جنون کند
بفسانه هوس طرب تهى از خوديم و پر از طلب
چه دمد زصنعت صفر نى بجز اينکه ناله فزون کند
بخيال گردش چشم او چمنيست صرف غبار من
که زدور اگر نظرم کنى مژه کار بوقلمون کند
زجراحت دل ناتوان بخيال اوند هم نشان
که مباد آن کف نازنين بفسوس سايد و خون کند
بچنين زبونى دست و دل زصنايع املم خجل
که سرخسى اگرش دهم بهزار خانه ستون کند
کف پا عروج جبين شود بن خاک عرش برين شود
شود آنچنان و چنين شود که علاج همت دون کند
نه فسانه ساز حلاوتى نه ترانه مايه عشرتى
بفسون زپرده گوش ما چه اميد پنبه برون کند
نزدم زقسمت خشک و تر بتردد هوس دگر
که نهال بخت سياه اگر گلى آورد شبيخون کند
چمن تحير (بيدلم) که سحاب رشحه خامه اش
بتامل گهر افگند سر قطره ئى که نکون کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید