شماره ٢٤٥: کو جنون تا عقده هوش از سر ما واکند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
کو جنون تا عقده هوش از سر ما واکند
وهم هستى را سپند آتش سودا کند
ربساط خاکدان دهر نتوان يافتن
آنقدر گردى که تعمير شکست ما کند
دبعد ازين آن به که خاموشى دهد داد سخن
گوهر معنى کسى تا کى زبان فرسا کند
عجز ما را ترجمان غفلت ما کرده اند
تا همان واماندگى تعبير خواب پا کند
برنيايد تا ابد از حيرت شکر نگاه
هر که چون تصوير بر نقاش چشمى وا کند
بادپيماى سبک مغزيست هر کس چون حباب
ساغر خود را نگون در مجلس دريا کند
بعد عمرى آن پرى گرم التفات دلبريست
ميروم از خود مبادا ياد استغنا کند
قيمت وصلش ندارد دستگاه کائنات
نقد ما هيچ است شايد هم بما سودا کند
بى تکلف صنعت معمار عشقم داغ کرد
کز شکست هر دو عالم ناله ئى برپا کند
بى بريها را علاجى نيست شايد چون چنار
دست بر هم سودن ما آتشى پيدا کند
عبرت من چاشنى گير از شکست عالميست
هر چه گردد طوطيا چشم مرا بينا کند
چاره دشوار است (بيدل) شوخى نظاره را
شرم حسن او مگر در ديده ما جا کند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید