شماره ٢٠٨: کجاست سايه که هستيش دستگاه شود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
کجاست سايه که هستيش دستگاه شود
حباب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سايه تيرگى ورنه
چه ممکن است که بيگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بى گذار عشق درست
رود بآتش اگر شيشه دادخواه شود
بنور جلوه او ناز زندگى داريم
نفس کجاست اگر شمع بى نگاه شود
برآفتاب قيامت برات خواب برد
کسيکه سايه دست تواش پناه شود
درين بساط ندانم چه بايدم کردن
چو آن فقير که يکباره پادشاه شود
کسى ستمزده حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پى سپر خامه شد سياه شود
خراش جبهه تسليم عذر خواه خطاست
بسر دويد چو پا منحرف زراه شود
عروج عالم اقبال زندگى در دست
نفس بعالم ديگررسد چو آه شود
خروش بى مزه صوفيان کبابم کرد
دعا کنيد که ميخانه خانقاه شود
مخواه روکش اين دوستان خنده کمين
تبسمى که چو باليد قاه قاه شود
چو شمع سر بهوا گريه ميکنم (بيدل)
که پيش پاى نديدن مباد چاه شود
گذشت عمر بلرزيدنم زبيم و اميد
قضا نوشت مگر سر خطم بسايه بيد
سحر دماندن پيرى چه شامها که نداشت
سياه کرد جهانم بديده موى سفيد
زدور ميشنوم کر زبان ما و شماست
جلا جليکه صدا بسته بر دف ناهيد
جز اختراع جنون امل طرازان نيست
قيامت دو نفس عمر و حسرت جاويد
تلاش خلق بجائى نميرسد اما
همان بدوش نفس ناقه ميکشد اميد
حذر زنشه دولت که مستى يک جام
هنوز ميشکند شيشه بر سر جمشيد
نماند علم و هنر عشق تا بياد آمد
چراغها همه گل کرد دامن خورشيد
غبار قافله رفتگان پرافشانست
که اى نفس قدمان شام شد بما برسيد
کدورت از دل منعم نميرود (بيدل)
چه ممکن است که چينى رسد بموى سفيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید