شماره ١٥٥: طبع سرکش خاک گشت و چشم شرمى وانکرد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
طبع سرکش خاک گشت و چشم شرمى وانکرد
شمع سر بر نقش پا سائيد و خم پيدا نکرد
عمرها شد آمد و رفت نفس جان ميکند
ما و من بيرون در فرسود و در دل جا نکرد
زندگى بيع و شراى ما و من بيسود يافت
کس چسازد آرميدن با نفس سودا نکرد
سرکشى گر بردماغت زد شکست آماده باش
خاک از شغل عمارت عافيت برپا نکرد
سعى فطرت دور گرد معنى تحقيق ماند
غيرت او داشت افسونى که ما را ما نکرد
هر کجا رفتم نرفتم نيم گام از خود برون
صد قيامت رفت و امروز مرا فردا نکرد
با خيالت غربتم صد ناز دارد بر وطن
جان فداى بيکسيها کز توام تنها نکرد
دامن خود گير و از تشويش دهر آزاد باش
قطره را تا جمع شد دل يادى از دريا نکرد
فرع را از اصل خويش آگاه بايد زيستن
شيشه را سامان مستى غافل از خارا نکرد
انقلاب ساز وحدت کثرت موهوم نيست
ربط بى اجزائى ما را خيال اجزا نکرد
جود مطلق در کمين سائلست اما چه سود
شرم تکليف اجابت دست ما بالا نکرد
نام عنقا نقشبند پرده اداراک نيست
هيچکس زين بزم فهم آن پرى پيدا نکرد
(بيدل) از نقش قدم بايد عيار ما گرفت
ناتوانى سايه را هم زير دست ما نکرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید