شماره ١٣١: شرم قصورم از سخن شکوه اعتبار برد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
شرم قصورم از سخن شکوه اعتبار برد
آينه دارى عرق از نفسم غبار برد
جز خط جاده ادب قاصد مدعا نبود
لغزش پا بدامنم نامه بکوى يار برد
بسکه ببارگاه فضل رسم قبول عام بود
هر که بضاعتى نداشت آرزوى نثار برد
عبرت ميکشان ياس سوخت دماغ مستيم
هر که قدح بسنگ زد از سر من خمار برد
بيرخت از هجوم درد بسکه جنون بهانه ام
رنگم اگر پرى شکست ناله بکوهسار برد
حرص در آرزوى جاه رنگ حضور فقر باخت
نقد بساط عالمى فکر همين قمار برد
زين عملى که وهم خلق غره طاقت خود است
جز بعدم نميتوان حسرت مزد کاربرد
شغل هوس بهيچ کس نوبت آگهى نداد
ذوق حناز دست ما دامن آن نگار برد
چون نفس از فسون دل آبله پاى حيرتم
جز غم کو تهى نبود از گره آنچه تاربرد
آه که گوش عبرتى محرم راز ما نشد
ناله بهر کجا دميد ريشه به پنبه زار برد
تا رقم چه مدعا سر خط کلک آرزوست
ديده سياهى که داشت کاتب انتظار برد
(بيدل) ازين دو دم نفس کايت عبرت است و بس
شخص عدم زنام من خجلت اشتهار برد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید