شماره ١٣٠: شدم خاک و نکفتم عاشقم کار اينچنين بايد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
شدم خاک و نکفتم عاشقم کار اينچنين بايد
زجيبم سرمه رويانيد اسرار اينچنين بايد
لب از خميازه تيغ تو زخم ما نيست آخر
براه صبح رحمت چشم بيدار اينچنين بايد
بتارى کرزنى ناخن صدا بيتاب ميگردد
هم آغوش بساط يکدلى يار اينچنين بايد
به نخل راستى چون شمع ميبايد ثمر گشتن
که منصور آنچنان ميزيبد و دار اينچنين بايد
رگ سنگ صنم کن رشته تار محبت را
برهمن گر توان گرديد زنار اينچنين بايد
همه گر عجز ناليهاست بوئى دارد از جرأت
نفس در سينه خون کن عاشق زار اينچنين بايد
مژه گاهى کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفت پرستى پاس بيمار اينچنين بايد
بمردن هم نگردد خواجه از حسرت کشى فارغ
گر از انصاف ميپرسى خروبار اينچنين بايد
زحال زاهد آگه نيستم ليک اينقدر دانم
که در عرض بزرگى ريش و دستار اينچنين بايد
برهمن طينتان عالم شاهد پرستى را
نفس سرشته کفر است زنار اينچنين بايد
تماشا مفت شوق است از فضول انديشگى بگذر
که رنگ گل چنان يا شوخى خار اينچنين بايد
غبار خود بطوفان دادم و عرض وفا کردم
پيام عشق را تمهيد اظهار اينچنين بايد
بلور آفتاب از سايه نتوان يافت آثارى
هوس مفروش (بيدل) محو ديدار اينچنين بايد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید