شماره ١٢٧: شب که ياد جلوه ات چشم خيالم آب داد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
شب که ياد جلوه ات چشم خيالم آب داد
حيرت بيتابيم آئينه بر سيماب داد
در محبت خود گدازى هم نشاط ديگر است
هر قدر دل آب کردم يادم از مهتاب داد
با قضا غير از ضعيفى پيش بردن مشکل است
پنجه خورشيد را نتوان بکوشش تاب داد
تا کى از وضع حسدخواهى مشوش زيستن
عافيت بر باد دادن را نبايد آب داد
چين ابرو رنگ امن موج را درهم شکست
تنگ چشمى خار و خس در ديده گرداب داد
تا توانى لب فرو بند از فسون ما و من
رشته بى ساز است نتوان زحمت مضراب داد
گر همه در بزم خاک تيره بارت داده اند
سايه وار از کف نشايد دامن آداب داد
غفلت هستيست انيجاساز بيدارى کجاست
همچو مخمل بايدم تا مرگ داد خواب داد
شش جهت راه من از گرد تظلم بسته شد
بر در دل ميبرم از مطلب ناياب داد
پاس ناموس وفايم دل بدرد آورده است
پيش خود بايد جواب خاطر احباب داد
(بيدل) از لعلش بچندين رنگ محو حسرتم
اين نمکدان داد آرامم بچشم خواب داد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید