شماره ١٢٦: شب که وصل آغوش پرداز دل ديوانه بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
شب که وصل آغوش پرداز دل ديوانه بود
از هجوم زخم شوق آئينه ما شانه بود
عشق ميجوشيد هر جا گرد شوخى داشت حسن
رنگ شمع از پرفشانى عالم پروانه بود
ياد آن عيشى که از رنگينى بيداد عشق
سيل در ويرانه من باده در پيمانه بود
از محيط ما و من طوفان کثرت اعتبار
نه صدف گل کرد اما گوهر يکدانه بود
از طپيدنهاى دل رنگ دو عالم ريختند
هر کجا ديدم بنائى گرد اين ويرانه بود
راز دل از وسعت مشرب برسوائى کشيد
دامن صحرا گريبان چاکى ديوانه بود
خانه ويرانى بروى آتش من آب ريخت
سوختنها داشتم چون شمع تا کاشانه بود
جرم آزاديست گر نشناخت ما را هيچکس
معنى بى رنگ ما از لفظ پر بيگانه بود
عالمى را سعى ما و من بخاموشى رساند
بهر خواب مرگ شور زندگى افسانه بود
اختلاط خلق جز ژوليدگى صورت نه بست
هر دو عالم پيچش يک گيسوى بيشانه بود
چشم لطف از سخت رويان داشتن بيدانشيست
سنگ در هر جا نمايان گشت آتشخانه بود
دوش حيرانم چه مى پيمود اشک از بيخودى
کز مژه تا خاک کويش لغزش مستانه بود
مفت سامان ادب گز جلوه غافل ميرويم
چشم واکردن دليل وضع گستاخانه بود
هر کجا رفتيم سير خلوت دل داشتيم
(بيدل) آغوش فلک هم روزنى زين خانه بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید