شماره ١٢٢: شب که در بزم ادب قانون حيرت ساز بود

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
شب که در بزم ادب قانون حيرت ساز بود
اضطراب رنگ بر هم خوردن آواز بود
در شکنج عزلت آخر توتيا شد پيکرم
بال و پر بر هم نهادن چنگل شهباز بود
صافى دل کرد لوح مشق صد انديشه ام
ياد ايامى که اين آئينه بى پرداز بود
کاستم چندانکه بستم نقش آن موى ميان
ناتوانيهاى من کلک خط اعجاز بود
حسرت وصل تو گل کرد از ندامتهاى من
دست بر هم سوده تحريک لب غماز بود
نو نياز الفت داغ محبت نيستم
طفل اشکم چون شرر در سنگ آتشباز بود
عشق بى پروا دماغ امتحان ما نداشت
ورنه مشت خاک ما هم قابل پرواز بود
دست ما و دامن حيرت که در بزم وصال
عمر بگذشت و همان چشم نديدن باز بود
کاش ما هم يکدودم با سوختن ميساختيم
شمع در انجام داغ حسرت آغاز بود
دورى وصلش طلسم اعتبار ما شکست
ورنه اين عجزيکه مى بينى غرور ناز بود
آنچه در صحراى کثرت صورت واماندگيست
در تماشاگاه وحدت شوخى انداز بود
در خور کسوت کنون خجلت کش رسوائيم
عمرها عريانى من پرده دار راز بود
يک گهر بى ضبط موج از بحر امکان گل نکرد
هر سرى کاندوخت جمعيت گريبان ساز بود
هستى ما نيست (بيدل) غير اظهار عدم
تا خموشى پرده از رخ برفگند آواز بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید