شماره ١١٨: شب حسرت ديدار توام دام کمين شد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
شب حسرت ديدار توام دام کمين شد
هر ذره زاجزاى من آئينه نگين شد
خاکسترا زاخگر چقدر شور براورد
دل سوخت برنگى که کبابم نمگين شد
عبرتکده دهر زبس خصم تسلى است
چون چشم شرر خانه من خانه زين شد
برق رم فرصت سر و برگ طلبم سوخت
صد ناله تمنا نفس بازپسين شد
زندانى نيرنگ خيالم چه توان کرد
رحم است بران شخص که او آينه بين شد
انکار نمود آنچه زصافى بدر افتاد
جوهر برخ آينه روشنگر چين شد
موهومى و اين لنگراد بار چه سود است
چون سايه نبايد کلف روى زمين شد
از بس بره حسرت صياد نشستيم
وحشت بتغافل ز دو پرواز کمين شد
گر هيچ نباشد بطپش خون شدنى هست
اى آينه دل شو که نخواهى به ازين شد
(بيدل) عدم و هستى ما هيچ ندارد
جز گرد خيالى که نه آن بود و نه اين شد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید