شماره ١٠٩: سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
سحر آه و گلستان نکهت و بلبل فغان دارد
جهانى سوى بيرنگى زحسرت کاروان دارد
تأمل گر کنى هر کس برنگى رفته است از خود
طپشهائى که دارد بحر گوهر هم همان دارد
نه پندارى عبث بر دامن هر ذره مى پيچم
جهانرا گرد مجنون محمل ليلى گمان دارد
دبستان ادب را آن نزاکت فهم اسرارم
که طفل اشک من در خامشى درس روان دارد
چو شمع کشته کز خاکستر خود ميکند بالين
خموشيهاى آهم داغ در زير زبان دارد
چرا زين آرزو بر خود نبالد بيستون غم
که تيغش از دل فرهاد من سنگ فسان دارد
نيم آگه زحس قاتل اما اينقدر دانم
که در هر قطره خونم چشم حيران آشيان دارد
بفتراک خيالى چون سحر گرد نفس دارم
شکار انداز دشت بى نشانى هم نشان دارد
دماغ خون من چون اشک رنگى برنميدارد
گر استغنا نگيرد دست و تيغت امتحان دارد
چه ميپرسى زنقد کيسه وهم سپند من
اگر بر هم شگافى ناله ئى ضبط عنان دارد
بلنديها بپستى متهم شد از تن آسانى
براحت گر نپردازد زمين هم آسمان دارد
طپيدن شکر آرام است (بيدل) بسمل ما را
نفس در عالم پرواز سير آشيان دارد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید