شماره ٨٩: زشوخى چشم من تا کى بروى غير وا باشد

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
زشوخى چشم من تا کى بروى غير وا باشد
نگه بايد بخود پيچد اگر صاحب حيا باشد
تصور مى طپد در خون تحير مى شود مجنون
چه ظلم است اينکه کس دور از تو با خود آشنا باشد
ازين خاک فنا تا کى فريب زندگى خوردن
که دارد دست شستن گر همه آب بقا باشد
سراغ جلوه ئى در خلوت دل ميدهد شوقم
غريبم خانه آئينه ميپرسم کجا باشد
ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانى
باندوه کجى خون شو اگر تيرت خطا باشد
مژه هرجا بهم يا بى نگاهى خفته است آنجا
نه شامت بى سحر جوشد نه زنگت بى صفا باشد
چه امکانست خم بردارد از بنياد عجز من
اگر زير بغل چون تار چنگم صد عصا باشد
زبس چون گل تنگ کردند برگ عشرت ما را
اگر رنگى پر افشاند شکست کار ما باشد
بغير از ناله سامانى ندارد خانه وحشت
کمان حلقه زنجير ما تيرش صدا باشد
ندارد هيچکس آگاهى از سعى گداز من
همان بيرنگ ميسوزد نفس در هر کجا باشد
پى هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکى
سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد
تأمل کن چه مغرور اقامت مانده ئى (بيدل)
مبادا در نگين نامى که دارى نقش پا باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید