شماره ٦: دل بقيد جسم از علم يقين بيگانه ماند

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش پنجم

افزودن به مورد علاقه ها
دل بقيد جسم از علم يقين بيگانه ماند
گنج ما را خاک خورد از بسکه در ويرانه ماند
سبحه آخر از خط زنار سر بيرون نبرد
در کمند الفت يک ريشه چندين دانه ماند
در تحبر رفت عمر و جاى دل پيدا نشد
چون کمان حلقه چشم ما براه خانه ماند
شور سوداى تو از دلهاى مشتاقان نرفت
عالمى زين انجمن بر در زد و ديوانه ماند
مدتى مجنون ما بر وهم و ظن خط ميکشيد
طرح آن مسطر بياد لغزش مستانه ماند
درخراباتيکه از شرم نگاهت دم زدند
شور مستى خون شد و سر بر خط پميانه ماند
ساز عمر رفته جز افسوس آهنگى نداشت
زان همه خوابيکه من ديدم همين افسانه ماند
شوخ چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد
حلقه ها بيرون در زين وضع گستاخانه ماند
دل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد
بر مزار شمع جاى گل پر پروانه ماند
آخر کارم نفس در عالم تدبير سوخت
بر سر موئى که من تگ ميزدم در شانه ماند
حال من (بيدل) نمى ارزد باستقبال وهم
صورت امروز خود ديدم غم فردا نماند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید