چه بود گر نقاب بگشايي؟
بى دلان را جمال بنمايي؟
مفلسان را نظاره اى بخشي؟
خستگان را دمى ببخشايي؟
عمر ما شد، دريغ! ناشده ما
بر سر کوى تو تماشايى
با وصالت نپخته سودايى
از فراغت شديم سودايى
چه توان کرد؟ يار مى نشنوى
هيچ باشد که يار ما آيي؟
جان را به چهره شاد کني؟
دل ما را به غمزه بربايي؟
بى تومان جان و دل نمى بايد
دل ما را به جان تو مى بايى
پرده بردار، تا سر اندازيم
به سر کوى تو، ز شيدايى
ور بر آنى که خون ما ريزى
غمزه را حکم کن، چه مى پايي؟
مفلسانيم بر درت عاجز
منتظر گشته تا چه فرمايي؟
چون عراقى اميد در بسته
تا در بسته، بو که، بگشايى