بازم از غصه جگر خون کرده اى
چشمم از خونابه جيحون کرده اى
کارم از محنت به جان آورده اى
جانم از تيمار و غم خون کرده اى
خود هميشه کرده اى بر من ستم
آن نه بيدادى است کاکنون کرده اى
زيبد ار خاک درت بر سر کنم
کز سرايم خوار بيرون کرده اى
از من مسکين چه پرسى حال من؟
حالم از خود پرس: تا چون کرده اي؟
هر زمان بهر دل مجروح من
مرهمى از درد معجون کرده اى
چون نگريم زار؟ چون دانم که تو
با عراقى دل دگرگون کرده اى