نمى آيد از من دگر بردبارى
دو دست من و دامن بى قرارى
من و طفل شوخى که صد خانه زين
ز مردان تهى ساخت در نى سوارى
معلم کباب است از شوخى او
کند برق را ابر چون پرده داري؟
کند کبک تقليد رفتار او را
ادب نيست در مردم کوهساري!
مرا کارافتاده صائب به شوخى
که کارى ندارد به جز زخم کارى