شماره ٥٦٧: اگر دل از علايق کنده باشى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
اگر دل از علايق کنده باشى
به منزل بار خود افکنده باشى
فلک ها را توانى پشت سر ديد
به نور عشق اگر دل زنده باشى
اگر دل برکنى زين چارديوار
در خيبر ز جا برکنده باشى
نسازى از منى گر پاک خود را
همان يک قطره آب گنده باشى
گريبان تو طوق لعنت توست
اگر از کبر و عجب آکنده باشى
لباس آدميت بر تو پينه است
اگر چون گرگ و سگ درنده باشى
خط آزادگى بر جبهه دارى
اگر در خواجگى ها بنده باشى
به غير از پشت پاى خود چو نرگس
نمى بيني، اگر بيننده باشى
ثناگوى تو باشد هر گياهى
اگر سرچشمه زاينده باشى
مکن چون صبحدم در فيض تقصير
که دايم با لب پرخنده باشى
دعاى تيره روزان آب خضرست
اگر چون مهر و مه تابنده باشى
پريشانى ز آفت ها حصارست
همان بهتر که زير ژنده باشى
چنان گرم از بساط خاک بگذر
که شمع مردم آينده باشى
برات رستگارى جبهه توست
گر از اعمال خود شرمنده باشى
چو خواهد بخش کردن مرگ مالت
همان بهتر که خود بخشنده باشى
کم از گوى سعادت نيست فردا
سرى کز شرم پيش افکنده باشى
به دعوى چون صدف مگشاى لب را
اگر پر گوهر ارزنده باشى
ندارد زندگانى آنقدر قدر
که بر جان چون شرر لرزنده باشى
به کوشيدن توان آباد گرديد
شوى آباد گر کوشنده باشى
به جستن يافت هر کس يافت چيزى
نمى جويى تو، چون يابنده باشي؟
زليخاى جهان کوتاه دست است
اگر پيراهن تن کنده باشى
تو آن روز از عزيزانى که از خود
زياد از ديگران شرمنده باشى
دهان خويش را گر پاک سازى
به گوهر چون صدف زيبنده باشى
اگر شب را چو انجم زنده دارى
هميشه با رخ تابنده باشى
توانى دست با رستم فرو کوفت
اگر خود را ز پا افکنده باشى
اگر زين جسم خاکى برنيايى
غبار ديده بيننده باشى
ندارد احتياج شمع خاکت
اگر با سينه سوزنده باشى
ترا صبح از غريبى مى رهانند
اگر چون شمع، شب گرينده باشى
نخواهى خنده زد بر گريه شمع
ز شهد وصل اگر دل کنده باشى
ز آب زندگانى سربرآرى
اگر در آتش سوزنده باشى
بود همت پر و بال آدمى را
مبادا طاير پرکنده باشى
در آن عالم توانى زيست ايمن
درين عالم اگر ترسنده باشى
توانى کوس شاهى زد در آفاق
اگر صائب خدا را بنده باشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید