شماره ٥٢٣: آن را که نيست ذوق وصال شکستگى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
آن را که نيست ذوق وصال شکستگى
در دل خلد چو شيشه خيال شکستگى
ماه از شکستگى به تمامى رسيده است
غافل مشو ز حسن مآل شکستگى
در محشرست يک سر و گردن بلندتر
باشد سرى که در ته بال شکستگى
با نقص خوش برآى که چون ماه شد تمام
لرزد به خود ز بيم زوال شکستگى
چون شيشه مى خلد به دلم مى ز جام زر
تا آب خورده ام ز سفال شکستگى
شادم به دلشکستگى خود که راه نيست
عين الکمالى را به کمال شکستگى
صد چشم همچو سلسله زلفم آرزوست
تا سير بنگرم به جمال شکستگى
از سرکشى است روزى اشجار زخم سنگ
از سنگ ايمن است نهال شکستگى
از کودکان شکسته مجنون شود درست
سنگ است موميايى بال شکستگى
ظلم است در سفال مى لعل ريختن
خون دل است رزق حلال شکستگى
زان طرح مى دهم به خزان روى خود که هست
پرواز من چو رنگ به بال شکستگى
افغان که شيشه دل نازک خيال من
گرديد توتيا ز خيال شکستگى
در عرض يک دو هفته چو ماهش کند تمام
ناخن زند به دل چو هلال شکستگى
صائب شکسته شو که کند زلف پرشکن
تسخير ملک دل به خصال شکستگى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید