شماره ٤٦٩: ز عشق شد همه غم هاى بى شمار يکى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
ز عشق شد همه غم هاى بى شمار يکى
يکى هزار شد چون شود هزار يکى
ز آشکار و نهانى که مى رسد به نظر
نهان يکى است درين بزم و آشکار يکى
دو برگ نيست موافق ز صنع رنگ آميز
اگر چه هست درين بوستان بهار يکى
شرار در جگر سنگ چشم بينا يافت
نشد گشاده شود چشم اعتبار يکى
به هر دلى نکند درد و داغ عشق اقبال
به داغ شه نرسد از دو صد شکار يکى
ز رهروان که درين ره غبار گرديدند
نخاست همچو من از خاک انتظار يکى
ز اختيار، فضولى است گفتگو کردن
به عالمى که بود صاحب اختيار يکى
به هر چه چشم گشايى چو آب درگذرست
درين رياض بود سرو پايدار يکى
به روزگار جوانى شکسته دل بودم
خزان گلشن من بود با بهار يکى
ز نامه ها که نوشتم به خون دل صائب
مرا بس است اگر مى رسد به يار يکى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید