شماره ٤٥٧: هزار حيف که از رهگذار بى بصرى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
هزار حيف که از رهگذار بى بصرى
نيافتم خبرى از جهان بى خبرى
درين بهار که فصل چراندن نظرست
در آشيانه به سر بردم از شکسته پرى
فغان که خرج زمين شد تمام در خامى
ز سنگ حادثه، بارم چو نخل رهگذرى
همان ز بيم شکستن به خويش مى لرزد
اگر چه شيشه بود در دکان شيشه گرى
رسيد بيد به وصل نبات آخر کار
به شکوه تلخ مکن کام خود ز بى ثمرى
به نور عاريه فربه مشو که عمر هلال
به يک دو هفته ز ايام مى شود سپرى
مخور ز دل سيهى بر دل سحرخيزان
که هست تيغ دودم آه و ناله سحرى
ز من توقع پيغام و نامه بى خبرى است
که عقل و هوش من از رفتن تو شد سفرى
به آفتاب رسانيد خويش را شبنم
به نيم چشم زدن از طريق ديده ورى
مسنج ساده رخان را به نوخطان، که بود
صفاى چهره بديهى و حسن خط نظرى
عيار حسن گلوسوز را چه مى دانند؟
نديده اند گروهى که چهره شکرى
خبر چگونه توانم گرفت از دگران؟
که من ز خويش ندارم خبر ز بى خبرى
دراز کن به اثر عمر خويش را صائب
که هست مرگ دگر در زمانه بى اثرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید