شماره ٤٥٦: دگر چه شد که به عشاق سرگران بودي؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
دگر چه شد که به عشاق سرگران بودي؟
چو لاله حرف جگرسوز در دهان دارى
دگر ز ديده گستاخ ما چه سرزده است؟
که تلختر ز نگه حرف بر زبان دارى
به ديگران سپر انداختن بود کارت
رسد چو نوبت ما تير در کمان دارى
ز برق و باد گرو مى برد به گرمروى
ز عذر لنگ، سمندى که زير ران دارى
ز آب لطف تو چون آتشى خموش نشد
ازين چه سود که روى عرق فشان داري؟
خمار سوختگان را به بوسه اى بشکن
به شکر اين که لب لعل مى چکان دارى
مسلم است به سرو تو نازک اندامى
که پيچ و تاب سر زلف در ميان دارى
دهان تنگ تو فرياد مى کند بى حرف
که سر به مهر خبرها ز بى نشان دارى
دلم ز قرب تو اى خط عنبرين داغ است
که راه حرف به آن غنچه دهان دارى
ز بلبلان قفس مانده ناله اى برسان
تو اى نسيم که راهى به گلستان دارى
مکن چو باد خزان کار با چمن يکرو
که بازگشت به اين باغ و بوستان دارى
ز دستگيرى افتادگان ز پا منشين
چو خضر اگر هوس عمر جاودان دارى
چنان مکن که به دريا شود صدف محتاج
چو ابر تا دل و دست گهرفشان دارى
منه ز گوشه دل پاى خود برون صائب
اگر توقع آسايش از جهان دارى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید