شماره ٤٤٦: مباش معجب و خودبين که در بلا افتى

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
مباش معجب و خودبين که در بلا افتى
مبين در آينه بسيار کز صفا افتى
به هر سخن مرو از جا که جان رسد به لبت
چو عضو رفته ز جا تا دگر به جا افتى
چو گل به خنده ميالا دهان خويش، مباد
به خاک راه به يک سيلى صبا افتى
چنان برآ ز تعلق که نقش نپذيرى
اگر برهنه در آغوش بوريا افتى
به درد غربت زندان بساز چون يوسف
مرو به جانب کنعان که از بها افتى
به ماجراى من و عشق پى توانى برد
اگر به کشتى خصمانه با قضا افتى
جهان و هر چه در او هست پوچ و بى مغزست
مباد در پى او همچو کهربا افتى
ز نالههاى غريبانه منع ما نکنى
اگر دل شبى از کاروان جدا افتى
ز عزم سست چنان کاهلى که گر خارى
به دامن تو زند دست، بر قفا افتى
بسر رسيدن ره در فتادگى بندست
ز دست تيشه مينداز تا ز پا افتى
عنان به دست هوا داده اى چو برگ خزان
خداى داند تا عاقبت کجا افتى
به زير پاى درآور سپهر را، تا چند
چو بار طرح درين کهنه آسيا افتي؟
چو آفتاب ز سر پا کنند گرمروان
تو هر کجا که رسى همچو سايه وا افتى
چو آفتاب عزيز جهان شوى صائب
اگر چو پرتو او زير دست و پا افتى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید